۱۳۹۲ آذر ۱۲, سه‌شنبه

245

"گذشته" خیلی خوب بود.مث ریاضی بود.مث زندگی بود اون وقتی که یهو ناغافل هُلت میده محکم که پرت میشی یه طرفی وحتی طول می کشه تا بفهمی چی شد...خوبِ خوبم ندیدمش،تو خونه می چرخیدم...تلفن صحبت می کردم...اینم شد فیلم دیدن...؟!فیلم شنیدنم نیست.
مقایسه هم نمی کنم.حالا جدایی بد بود یا بهتر...فقط اینکه نمیدونم چرا از حرف زدن معادی،از صداش ،اذیت میشم وقتی دوباره اون فیلمو میشنوم.
***
خون وآزمایش وخواب ،منو ترسونده بود خیلی.(یه ژن از خانوادهء مادری داریم که همیشه به بدترین اتفاقات ممکن فکر کنیم.اونم وقتی هنوز دنیا امن و امانه و هیچ خبریم نیست)..دیدم که حاضرم تا آخر عمرم هر روزش جنگ و دعوا و مرافعه داشته باشیم ،حتی عصبانی بشیم،حتی قهر کنیم،حتی همه ظرفا و شیشه های رو میزا رو بشکنیم و...اما از دستش ندم...هیچکس تو دنیا به قدرِاون خوب نبوده.
***
دیروز یکی از همکارام که یه پسر آذر ماهی همسن نانا داره ،منو صدا کرد و از واکسنی که گیر نمیاد و دیر شده و خطرناکه و  فقط تا فردا فرصت دارید،....یه عالمه حرف زد.بعدم گفت دیگه ببخشید اگه استرس وارد....نمیشنیدم انگار ...نمیدیدم انگار...زانوهام بیحس شدن.یادم اومد که دیشب ساعتای 2و3 شب نانا صدام زده بود و گفته بود از پادرد می خواد گریه کنه و به سختی تونسته بود دوباره بخوابه(اون ژنِ لعنتی دست به کار شد.نه تلفنای آقای بابا و نه حرفای آبان که با خونسردی مشغول بازی با موبایلش بود زورشون بهش نرسید).
هُلم داده بود یه طرفی... وقتی اون خانمای مرکز بهداشت گفتن تا شش ماه بعدم وقت داره باورم نمیشد...آخر یکیشون گفت:مطمئنید چیه؟من کارم همینه.پنجشنبه بیاریدش تا قطره اش هم برسه.
مدرسهء شاهکار که کپی کارت واکسنم می خواد ،معلوم نیست واسه چی میخواد؟
***
امروز تولد نانای من بود...
***
امروز فانیز یه پست گذاشته که:میگه مردایی که انگشت حلقه شون از انگشت اشاره‌شون کشیده تره برای زن ها جذاب ترن!
ینی شدیدا" نگران شدم:)))).خنگ شدم واسه آقای بابا خوندمشم:))

هیچ نظری موجود نیست: