۱۳۹۲ دی ۲, دوشنبه

255

آبان با دو تا از دوستاش میرن بیرون...سه تا اسکلتِ لاغرمردنیِ تیزهوشانی...میخوان برن آیس پک ویه کم خستگی در کنن.از خونهء"ف" راه می افتن و به خیابون اصلی میرسن...که دومرد و دو زن چادری سوار یه سمند سفید با آرم نمیدونم چی میاد و میخوان که "شین"باهاشون بره،چون مانتوش کوتاس.ینی تو این شهر ریخته آدمایی که از دیدن سرو وضع های وحشتناکشون شوکه میشی ...ناجور...زننده...اون وقت این وسط چرا "ش"(آبان میگه از بس که ساکت و آروم و ساده اس بهش میگیم کمرنگ)؟اون سوار نمیشه میگه بابام اجازه نداده سوار ماشین کسی بشم.میگن :چطوراجازه داده با این سرو وضع بیای بیرون؟!(سرتا پا مشکی،بی آرایش،لاغر(توجه کنید مهمه ها))....اما گولش میزنن که بیا تعهد بده که دیگه....  و بعد هُلش میدن رو صندلی و یکیشونم فوری میشینه تو ماشین...مامان "ف"که میفهمه فوری پا میشه میره دنبالش...میگن امروز کسی روواسه بد حجابی نگرفتن...وقتی مشخصات ماشین رو میده،میگن اونا که کارشون یه چیز دیگه اس ...چرا ...؟
میگم : حالا حالاها حالش خوب نمیشه ها...مرتب زنگ بزن ازش احوالپرسی کن...میگه دیشب زنگ زدم گفت:خوب نیستم...
میگم : چرا همون وقت به خونه شون زنگ نزد؟آبان میگه:«ما همه مون خیلی ترسیده بودیم...فکرمون کار نمی کرد...خیلی بد حرف می زدن..."ف"خشکش زده بود..."شین"داشت می مرد از ترس...»


چی بگم؟

۳ نظر:

باران گفت...

سلام. وحشت کردم نه بهتره بگم خوف کردم...چی به سر اون دختر بیچاره اومده؟
بی ربطه ولی یاد یزد و وحشت کوچه هاش افتادم...
تو رو به خدا مواظب آبان باش...

بی تا گفت...

سلام باران!خیلی خوشحال میشم که اینجا گاهی مینویسی.
اونا خودشون زنگ زده بودن به مامان باباش ،که بیان بگیرنش...خانواده اش رو نمیشناختم وگرنه پرس و جو میکردم که چرا پلیسایی!که کارشون گرفتن دزد و ...بوده «شب یلدا»به حجاب یه دختر نوجوون گیر داده ان و حتی گرفتن بردنش...غیر از سادیسمه؟فک کنم آبان و "ف"رو هم واسه این نبردن که ماشینشون جا نداشته.
بی ربط نیست باران!اینام،همونان...

بی تا گفت...

چقدر غریبیم باران تو این مملکت !