۱۳۹۲ دی ۱۶, دوشنبه

اوضاع خرابه .دیشب دعوا بود.
***
رفتم بخوابم.حرفای این روانشناسی که امروز اومده بود مدرسهء نانا و حرفای نگفتهء خودم یادم اومد.دیگه نتونستم بخوابم...بیسواد بود یانه نمیتونم قسم بخورم ولی حتی یه جمله هم نگفت که از قبل ندونم...یه ا...بذار مودب باشم...اونم لابد مث خودمونه...واسه یه لقمه نون مجبوره بیاد چرند بگه و بگه که خودش خوشبخته و بقیه هم اگر بهش گوش بدن،خوشبخت میشن...
دلم می خواست باهاش بحث کنم وقتی گفت از بچگی به بچه هامون دین یاد بدیم گفتم چه اشکالی داره یاد ندیم و ...ووقتی گفت چون وقت نداره و بعدش قراره بره مخ زن و شوهرای جوون رو یه جا دیگه به کار بگیره ،  فهمیدم کلا"وضع خرابتر از اونیه که فکر میکنم...میشد مث موش حتی انداختش تو قفس...
چنان حرف می زد که انگار اینجا مملکت سوئیسه و همهءمشکل اینه که پدر و مادرا بلد نیستن همدیگه رو جلو بچه هاشون ببوسن واطمینان می داد که نگران نباشید بچه ها فرق بوسهء جنسی و غیرش رو میتونن تشخیص بدن...!
وقتی اون مادر جوون گفت که برای بچه اش از خود گذشتگی میکنه و ازش پرسید مصداقشو بگه وکلی گویی نکنه باید میگفت اینکه بچه اش رو نمیکشه یه جور از خود گذشتگیه...
حیف که بیشتر آدمهایی که اونجا نشسته بودن جوونای پولدارو ا.....بذار مودب باشم...کافی بود بگه بیاین از همین جامعه یه آمار بگیریم و همه لابد به مفید بودن فرمایشات جناب دکتررای می دادن.
***
دیشب بعد از دعوا آبان اومد ازم قول گرفت برم پیش یه دکتر...گفت که برام نگرانه...برای 6ساله مون هم همینطور...باید امروز شمارهء مطب اون احمق رو میگرفتم لابد(برشیطون لعنت...طفلک شیطون!)

هیچ نظری موجود نیست: