۱۳۹۲ اسفند ۵, دوشنبه

290

میوه ها رو می ریزم تو یه کیسه ...نانا میگه اگه معلمم پرسید چرا دیر اومدی میگم تقصیر مامان بابام بوده که...حرفشو قطع میکنم:نه عزیزم.من امروز خودم گذاشتم که بخوابی و بیدارت نکردم.دیشب دیر خوابیده بودی...میگه ولی دلیل واقعیش اون بوده...میگم :نه اگه زود بیدارت کرده بودم خب رفته بودی دیگه.میگه ولی من هشت و نیم بیدار شدم...میگم خب آره دیرتر شده اما دلیل اصلیش این بوده که خواب بودی.تازه بعضی چیزا رو نباید به دیگران گفت.بعضی چیزا باید تو خونواده مون بمونه.می تونی راجع بهش با خواهرت حرف بزنی...فهمیدی؟میگه آره...فهمیده.نانا عجیبه ومتاسفانه!همه اینو سریع می فهمن.دوست ندارم...نمی خوام بچه ها توجه ها رو جلب کنن.
تا در کلاس می رسونمش.ازش می خوام ببخشدم .میگه که بخشیده...و راه می افتم به سمت اون محله ای که اون وقتا که آقای بابا اداری بود تعریفشونو می کرد.خونه هایی که وقتی بارون وطوفان راه می افتاد باد از درز پنجره هاشون میپیچید توی تنها اتاقی که داشتن وحتی گاهی نصف سقفاشون میریخت و...
همین الآن بگم این هرگز یه کار خیر نبود...اون میوه هام روی هم شاید دو کیلو هم نمیشدن...فقط می خواستم از دستشون خلاص شم...نرسیده اون طرف بولوار یه زن چادریو دیدم با یه گونی بزرگ سفید رو دوشش.گفتم خودشه.همون وقت اومد به سمت اینطرف خیابون.جایی که من پارک کرده بودم و نگاهش می کردم.شیشه رو دادم پایین و رفتم به سمتش.دنبال کلماتی بودم که مناسب باشن:سلام خانوم.بارتون سنگینه من می خوام سنگینترش کنم...میشه بمن یه کمکی بکنید اینا رو به یه نیازمند برسونید.کسی ازمن خواسته...تمام مدت با لبخند نگاهم می کرد.قدبلند بود با موهای حنازده ،و چشمهای قهوه ای...با صدایی که اما اصلا" غمزده نبود گفت هیچکس به اندازهء بچه های یتیم من نیازمند نیست.میبرم براشون بخورن.
میدونو که دور میزدم دیدمش که تو ایستگاه ایستاده بود.دوباری بریدگیو دور زدم و خودمو رسوندم.کنجکاوی بود یا شاید کار خیر!سوار شد...میرفت به شلوغیای وسط شهر.همهء راهو از کوچه پس کوچه های خلوت می رفتم.حتی نتونستم یه سوالم بپرسم...یهو یاد موبایلم افتادم که افتاده بود روی صندلی عقب...همه چی خراب شد درست جایی بود که اون کیسهءبزرگشو گذاشته بود ...فکر می کردم چی بگم؟وهیچی به ذهنم نرسید وقتی پیاده شد برگشتم و دیدم موبایل نیست...چه دردسری!تشکر میکردو خداحافظی...اما من پیاده شدم و در عقبو باز کردم ...لابد داشت نگاه میکردکه دارم دنبال چیزی می گردم...نمیدونم چطور رفته بود زیر پوشهء دانشگاه...دوباره سوار شدم و نگاهش کردم...مطمئنم فهمید اما بالبخند دوباره سر تکون داد و دستشو بالا برد.منم همون کارو کردم و تو دلم دعا می کردم بهم حق بده وببخشه...بعد برگشتم وگوشی رو برداشتم...صفحه اش پر از خاکی شده بود که از گونی ریخته بود...همهء خاکا رو پاک کردم...

۲ نظر:

باران گفت...

سلام
"نمی خوام بچه ها توجه ها رو جلب کنن."
شدیدا به این اعتقاد دارم و عمیقا باور دارم دلیل بسیاری از ناکامی آدم ها در اینه که "بد موقع یا بی موقع "مورد توجه واقع می شن...(دلم می خواست می تونستم علمی ثابتش کنم)ولی متاسفانه خیلی وقتا گریزی ازش نیست. یه وقتی تو کتابی خوندم نوشته بود نقل به مضمون "دیوونه باش متفاوت باش ولی نذار دیگران متوجه تفاوتت بشن."

++++++
(بی ربط)یه هو چه قدر دلم خواست رقص کردی بلد بودم راستی چرا بلد نیستیم؟

bita گفت...

بابا ما!اونم با اون خونواده هامون! ...رقص کردی واقعا"معرکه اس.شادی بخشه.ورزشه.
یه کتاب خریدم تازگیا راجع به ایلام و یه سی دی همراهشه با یه عالمه ویدئو از موسیقیای ایلام و مور و هوره و...اما دریغ از یه رقص
تازگیا عروسی "باحالا" رفتیا (: