۱۳۹۲ بهمن ۱۶, چهارشنبه

279

سر و صدای نوزاد کوچولوی طبقهء بالا هر شب ،وقتی صدای تلویزیون ما قطع میشه ،شروع میشه (ینی که نمی دونم از کی)وادامه داره تا ..پنج صبشو تونستم بشنوم(ینی که نمیدونم تا کی).قشقرق راه میندازه در یه حد و اندازه هایی! صدای بزرگتراش میاد که میان ومیرن..باهاش حرف میزنن اما تاثیری نداره...نوزادو ندیده ام جز اون وقتی که تو دل مامانش بود...به بار در خونه شون( به مامانش گفتم چه خوشگله از الآن!)یه چند بارم تو پارکینگ.و یه بارمامانش نگران چاق شدنش بود(زیادی ژیگوله).چقدر اون وقتا دوست داشتم برم با  یه عالمه از عالمی که اون توش بود حرف بزنیم وحرف بزنیم و حرف بزنیم...خانواده شون از اون خوبای روزگارن.جالبم هستن...از اونایی که اگه نویسنده بودم میشد خیلی راجع بهشون بنویسم...
       خلاصه که خواستم بنویسم که دلم می خواد برم بگم میشه شما بخوابید یه کم من نگهش دارم؟وبغلش کنم و راه برم و براش آواز بخونم...من دلمو حسابی عقده ای کردم،چون هیچکدوم از اینکارا رو واسش نمیکنم...وخیلی کارای دیگه؛مثلا"صب زودا اونوقتا که بابا بزرگ ساکت و بسیار کم حرف نوزاد کوچولو می رفت پیاده روی دل منم میخواست باهاش برم شاید بتونم به حرف بیارمش...اون یه معلم بازنشسته اس.وکم حرفی و ادب بی اندازه اش معروفه.اینکه خیلی مراقبه که مزاحمتی برای کسی ایجاد نکنه...تازه وقتی یه سکته مغزی کوچولو کرد که یه کوچولو حرف زدنش با مشکل مواجه شد،دلم می خواست برم بهش بگم که ممکنه اون الآن بدون هیچ آموزشی تبدیل شده باشه به یه نقاش زبردست وخواهش کنم که بیاد و یه کم با وسایل من امتحان کنه نقاشی رو....
یا مثلا" سیگار...

یه ساعتی هست که صداش نمی آد...شاید امشب میخواد بخوابه...نی نی!خوابیدی؟

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام. دیدی گفتم که مهربونی خیلی تو... من فقط اومدم مچ گیری... بیتا خیلی دوستت دارم... همیشه نقوی رو اینقدر دوست داشتم که فکر می کردم اگه خدای ناکرده بمیره چه بخش بزرگی از دنیای من اندوهگین می شه... و حالا می فهمم تو که هستی چقدر دنیای من بزرگه... دست کم هفتاد سال دیگه سالم باش و خوب و بنویس...