۱۳۹۲ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

گفته بودم چراغهای نارنج ها روشن شده اند...آخر پاییز بود یا اول زمستون...گفته بودم نمیدونم اینو خودم گفتم یا قبلا" جایی شنیده ام اما واقعا" نارنجا یه روزایی شروع میکنن به درخشش غیر معمولی.از لابلای اون برگای سبز خیلی تیره.غروب و صبم نداره...
      حالا هفته ها میگذره از روزایی که درختای نارنج یخ زدن...اول نارنجای کم سو وسط برگای نقره ای  و حالا نارنجای خاموش وسط برگای خشکیدهء طلایی...
     زمستون امسال به جز گلدونای ما ،به درختای شهرم رحم نکرد...
     طبق کتابی که "سایه" برام فرستاده ،اینا همه اش از قدرت بدبینی من بوده...حالا نه بدبینی...از بس که  ساختمونای بلند و سایه های بلندترشونو محکوم کردم و از بس که غر زدم که این چه شمالیه که دلمونو به گلدونای پشت پنجرهءآپارتماناش خوش کردیم.شمال باید سبز باشه.کو پس؟اینجا که پر شده از دیوارای بلند "خاکی وخردلی"(سنگ فروشا میگن نسکافه ای!)هرسال یک عالمه آپارتمان ساخته میشه و گمون نمیکنم هیچ درختی کاشته بشه(تو خیابونا)...
محکوم کردن اونچه که دوست نداریم و نمی خواهیم باشه اونو قوی تر میکنه.کدوم کتاب بود؟(شاید صدسال تنهایی)که یکی از شخصیتاش واسه اینکه یه اتفاقی رخ نده مینشست و هی بهش فکر می کرد...آها یادم اومد..."دیروزهای ما"...چنزورنا برای اینکه بیماری(وبا) از پا درش نیاره یکسره بهش فکر می کرد...
http://yade-man1.blogspot.com/2014/01/blog-post_19.html
   خواب وبیدارِ شش صبح ،آقای بابا که می رفت چیزایی تو گوشم زمزمه کرد که خوابو پروند...یه بار دیگه ام از این حرفا زده بود قبلنا...وقتی رفت با کتاب سایه خودمو مشغول کردم تا خوابم ببره...اما کابوس مرگ سراغم اومد...بچه ها رو که رسوندم ،فکر می کردم کاش اون اینقدر بد بود که اینهمه براش نترسم...کاش ازش متنفر بودم...همونطوری که آرزو میکنم بچه هام منو دوس نداشته باشن...آسمون زشت و ابریه .به زشتی و سردی روز اول مهر...زانوهام از ترس می لرزن :( ونمیدونم آیا نیل دونالد والش درست میگه یا چنزورنا؟:/  

هیچ نظری موجود نیست: