۱۳۹۲ اسفند ۲۲, پنجشنبه

بعد از نیمه شبه...منتظر برگشتن آقای بابام که تو جاده های برفی داره می آد به سمت خونه...بارون شدیدی راه می افته...لای پنجره رو باز میکنم .صدای شرشر آبی که راه افتاده چنان خوبه که دیگه نمی بندم...هوا اونقدرم وحشتناک سرد نیست...بعد فکر میکنم نباید ببندمش.بخاطر ماهی کوچولوی نانا که ...هم گرمش نشه و هم از صدای آب خوشش بیاد...
صب تو تاریکیِ هوای ابری بیدار میشم...از دور چشمم به تنگ روی پیانو می افته و خشکم می زنه!ماهی بی حرکت رو آبه...وحشت زده به این فکر میکنم که چه جور دروغ بگم؟مث ماهیِ پارسال که دلش واسه مامانش تنگ شده بود؟مث اون دوتا پرنده که ما رو گول زدن،خودشونو به مردن زدن و بعد پریدن و رفتن تو جنگلا؟....که ماهی کوچولو رو دیدم که ته تنگ آروم می چرخید...نفس راحتی کشیدم...
***
-گفتی باباجون چه حسی داره؟
-حس خواب
-کجا؟
-یه جای دیگه
-چرا تو خونهء خودشون نخوابید؟
-چون خیلی خسته شده بود...خیییلی
-ینی دیگه نمیآد؟
-نمی دونم.شاید اگه بیدار بشه.
-خب من دلم تنگ میشه براش(وبغض)
****
-پس چرا گفتی فوت شدن؟
خب ینی همون خواب...اونم یه خوابه...
-ولی من صداشو شنیدم .گوشمو چسبوندم به در صداش می اومد...
-چی می گفتن؟
-نماز می خوندن...
***
پ.ن:پاپیون قرمزی که مدرسه بالای تُنگ چسبونده بود از اون زاویه اونطوری دیده میشد

هیچ نظری موجود نیست: