۱۳۹۲ اسفند ۲۳, جمعه

با هزار ترفند منو برد به اون مهمونی.خودش ولی می گفت اینطور نیستمی گفت :من؟!...تقریبا" همشون بودن...شلوغ...من غریبه بودم و واسه کسی مهم نبود.خودشونم همه با هم غریبه ان.برای اونا تحمل این غریبگی آسونه؛بخصوص تو این شرایط.برا من سخته.اگه با کسی حرف نزنم و فقط حس کنم داره نگاهم می کنه،کلافه میشم.همه دماغ عملی.همه رنگی پلنگی.همه سرد و یخ زده.ینی اینا اصلا"حسی دارن نسبت به این که همه دور هم جمعن؟پس چرا نشون نمی دن؟"میم" تو آشپزخونه میره این ور اون ور. "میم" دختر میزبانه که همسن و سالمه .شاید "میم" ومادرش تنها دلیلی بودن که راضی شدم برم.فک میکنم از اون همه آدم(بیشتر خانوما)فقط روح اونا رو می تونم ببینم.بقیه فقط جسمن.مث عروسک.
          شام که خورده میشه میپرم تو آشپز خونه .می خوان بیرونم کنن.میگم دلم واقعا" واسه "میم" تنگ شده و باید پیشش باشم..."میم" وقتی نزدیکش ایستاده ام خیلی آهسته میگه که  منو خیلی دوست داره(خوشحال میشم چون می دونم که راسته)...دوباره که میآیم بیرون،میشینم منتظر که پذیراییش تموم بشه.جا برا نشستن نیس.خوبه.پس منم می رم زورکی روی کف فرش نشده زیر دیوار کوتاه آشپزخونه ،پهلوش میشینم و پرس و جو می کنم...خوب بلد نیستم ولی همهء سعیمو می کنم...از جداییش همه خبر داشتن اما برام از ضربه ای گفت که بچه هاش خورده ان...و...و...و...چه قدر دلم می خواست یه عالمه بشینم باهاش وراجی کنم.به همهء مردا فحش بدیم واز بچه هامونو تجربه هاشون تعریف کنیم وهی حرفای همو تایید کنیم...متاسفانه دعوت کردن بریم برای گرفتن عکس."میم" نیومد.گفت:نه بابا !با این قیافه...تازه دقت کردم تنها کسیه که روسریش اونهمه جلوه...ودیدم چه قدر ساده اس وچه قدر خوشگلتر از همه.چون چشماش از پشت شیشهء عینک حتی ،معصوم و مظلوم بودن و چون خندیدنش زیاد بود و واقعی (به آدما که نگاه می کنم فقط چشما و لباشونو می بینم)...چندین روز گذشته و هنوز هر وقت یادم می افته غصه می خورم که چرا اینو بهش نگفتم...
باعث شد مطمئن بشم که طرف این کارا نمی رم...حتی تصمیم بگیرم(زیاد رو تصمیمام حساب نمیکنم گرچه).چون دوست دارم مث اون باشم.چون چشماش معصوم و مظلوم بودن و چون خندیدنش زیاد بود و واقعی...

هیچ نظری موجود نیست: