۱۳۹۳ اردیبهشت ۳, چهارشنبه

من با رخ چون خزان زردم بی تو ،تو با رخ چون بهار چونی بی من؟

هوا ابری شده...باید چراغ ها رو روشن کنم و پرده ها رو باز و صاف کنم.بکشمشون جلو پنجره.
        تو وبلاگ دریا با سایه و مژگان و دریا چونه می زنم.می گن منفی بافم...که گلها و درختا و دشتهای سبز و بارون پاک و ...رو نمی بینم...مژگان همزمان مسیج میفرسته و از پنجرهء اتاقش تو اداره می نویسه:
        جای شما خالی...طراوت پس از باران،دوردستهایی صاف،زمینی تر،ابرهایی سفید در دل آسمان آبی و دامن سبز کوه...پنجره ای باز و هوای رفتن.
       اونجا رو دیدم.خونهء باران همون جا بود.و یادم هست که چه وسیع بود و باز.وسایه از رقص باران توی حیاط خانه اش نوشته بود...لابد از آن خانه های صفائیه...خانهء پدریش...لابد خشک و بعد از باران چه بویی می دهد!
***
حالا عباس معروفی می خواند:
...گله های تو و کوتاهی های من برای تو کوه شده.دلتنگی من و خوبی های تو برای من کوه شده.دوتا کوه بلند بین من و تو فاصله هست.حالا که هر دویمان نمی دانیم با هم چه کنیم،یاد کوه هایی می افتم که در جاده های حاشیه کویردر حاشیه خاطرات کودکی ام جلو چشمهام قد می کشند:یکیش آبی ست،یکی دیگر خاکی رنگ وآن دیگری قهوه ای وباز آبی و باز رنگی دیگر.
گاهی وقتی باران میآمد،کوه آبی چنان بنفش میشد که محال بود تصور کنی این همان کوه است که دیروز در سینه کش آفتاب،آبی بود.کوه خاکی رنگ هم قهوه ای میشدو آن کوه قهوه ای سیاه میشد چیزی بین زیره ای تیره و سیاه باران خورده.سایه روشنها و نقشها هم همینطوری عوض می شدند که مطمئن شوی کوه ها هیچ دخلی هم ندارند.
همین باران ساده رنگ یک کوه را جوری تغییر می دهد که خیال کنی آن قبلی را برداشته اند و یکی دیگر جایش گذاشته اند.حتی کوه هم وقتی فاصله می اندازدبین ما فرق دارد که در هوای آفتابی باشد یا هوای بارانی تیره که اینجا مدام مرا غمگین می کند.
اینها همه بر می گردد به ادبیات اقلیمها و سرزمین ها.که باران در ادبیات ما ، مایه طراوت و شادی و زیبایی بود.اینجا که آمدم فهمیدم برخی جمله های ما را اینها اصلا" نمیفهمند وبا آن انس نمی گیرند.
همین که چند سالی در هوای سربی بارانی شهر ما زندگی کنی،دلت آفتاب می خواهد.دلت کوه ها را به رنگ خودشان می خواهد؛آب ندیده و باران نخورده واصیل؛خاکی و آبی و قهوه ای.بازی دیرینه آب و خاک.،تصور تصویر هر دو را جوری می گرداند که هر کوهی می تواند چند کوه شود.خدا کند بارانی به کوه من و تو نبارد تا رنگشان را در همین که هست تیره تر نگرداند.
میبینی حتی چهرهءآدمها هم فرق دارد که زیر باران باشد یا در هوای آفتابی.تو هم فرق داری حالا که.....

۲ نظر:

مژگان گفت...

سلام.... تو زیبایی ها را خیلی خوب و دقیق می بینی، خیلی خوب و دقیق و درست..... یادم نیست اونجا چی بوده که گفتم تو منفی باف هستی ، شاید یه لحظه ی خاص بوده... البته خودم خیلی وقتا در خیلی لحظه ها هم منفی می شم و هم منفی باف...

Bita گفت...

نه...تو نگفته بودی.
سایه و دریا میگن ....منم می پذیرم البته
البته اینجا شاید روشن ننوشتم.خواسته بودم بگم شما چون تو دل طبیعتید میگید بهاره و من چون تو زندانم میگم نیس.
شاید خواستم بگم وقتی شرایط خودمون خوبه اوضاع اصل کاری و حقیقت رو نمی بینیم