۱۳۹۳ فروردین ۲۱, پنجشنبه



باهار:دوست دارم مسئولیت های زندگی رو کنار بذارم وبرم ....آزاد باشم و پر در بیارم.دوست دارم برم و اونایی رو که ندیدم ببینم...دنیای دیگه ای هست که براش دلتنگم.
دلم میخواد یه روز صبح بیاد که دیگه نفس نکشم .سبک شم و برم بالا.میدونم که آدمهای دوست داشتنیی هستن که می خوام ببینمشون.
یعنی چند روزدیگه باید ادامه بدم؟دلم می خواد بهم نگن این فکرا مال پیریه...بگن این حرفا بوی رفتن داره.وقت رفتنه...باور کن وقت رفتنه...
سرم رو بذارم رو یه دامن که بوی مهربونی بده.میدونی من چند وقت پیش این دامنو پیدا کردم.نمی تونم اون لحظه ای که سرم رو روی اون پردهءسیاه گذاشتم و اون رایحه رو حس کردم فراموش کنم.
من:...
باهار:ناراحت نیستم.میخوام برم...خیلی تنگه دنیا.
دلم رفتن می خواد.به جای دیگه ای...بوی دنیای دیگه مدهوشم کرده...می دونم که چی انتظارم رو می کشه...
من میگم که این  تجربه  رو نداشته ام اما در مورد اون به خوبی حسش می کنم و براش خیلی خوشحالم...اما  می دونم اینا رو برام با گریه نوشته ...
***
د.س:بیتای عزیز!گفتم که شوخی بود.اما بدان باهار،دوست داشتنی ترین فرد زندگی منست.
فصل بهار،مکه،مدینه،مهران،...همه و همه باهار را به خاطرم می آورند...

هیچ نظری موجود نیست: