۱۳۹۳ فروردین ۱۴, پنجشنبه

307

دارم نقشه میکشم ...یه نقشهء اساسی...ده سالی میشه که تصمیم گرفتم و هیچوقت عملی نشده...قوی نبوده ام...حالا احساس قدرت می کنم.حالا "می خوام" .امیدوارم طرفم هم از خودش ضعف نشون نده وامیدوارم نقابشو کاملا" برداره...امیدوارم بتونم تمومش کنم...برای خودم از ته دل آرزوی موفقیت می کنم...به خودم لبخند می زنم و می گم برو عزیزم و اون کاری رو که فکر میکنی برات خوبه و درسته انجام بده...با ایمان ویقین و عشق نسبت به خودت برو ...
***********
آبان این روزا یه دلگرمی بزرگه برام...یادم باشد...

۴ نظر:

باران گفت...

سلام.خیر باشه ایشاا.... بی پشیمونی.فضولی نباشه مربوط به دانشکده س؟واقعا باید از شجاعت آبان درس بگیریم.

بی تا گفت...

چی؟نفهمیدم...بگو.بگو.چی؟چرا شجاعت؟
نه بابا دانشکده نه.مربوط به روابطه.اینقدر بد نباش باران!اینقدر منو تنها نذار.نمیدونی همین یه خطی که برام نوشتی چه مهم بود.وسط بچه هام و ویوونگیام و سیگار و قرص نشسته ام و به خودم فحش می دم...انگار هیچ راه نجاتی نیست.

باران گفت...

سلام.فکر کردم راجع به درس ندادن تو آموزشکده س...راجع به آبان منظورم این بود که تونست دنبال کنه اونچه رو که دوست داره و راهش رو انتخاب کرد.این به نظر من خیلی خیلی عظیمه و کار هر کسی نیست و مطمئنم بعدها میزان رضایتش از خودش قابل قیاس با امثال من نیست.

***
وسط سیگار!!نه دیگه بیتا جان خواهشا

Unknown گفت...

میرم خرید ،پشت سر آقای میم پره از انواع سیگارا اسماشونو میخونم و فکر می کنم کدومشون ؟...ودست خالی میام بیرون...فک میکنم می تونه همهء مشکلاتو حل کنه...می تونه اما من آدم ضعیفیَم.