۱۳۹۳ خرداد ۲۵, یکشنبه

یه وقتی با عراق می جنگیدیم.نه در حد دعوا و فحش و حسودی و کینه.در حد بمب و بکش بکش...حالا می خوایم بریم کمکشون...بریم کنارشون بجنگیم...عجیب نیست...
***
ما فردا اثاث کشی داریم و من هیچ کاری نکرده ام.جعبه های خالی و خونه ی آشفته و خستگی و...همه خسته ایم و هیچکدوممون نمیتونیم کمکی به همدیگه کنیم...تازه دعوا هم می کنیم.آقای بابا و آبان میگن خیلی آت آشغال داریم و باید بریزیم دور یا ببخشیم.من و نانا آت آشغالا رو دوس داریم.نمی خوایم بریزیم دور.همه رو میخوایم نگه داریم.
باید برم یه چایی درست کنم شاید بتونم امشبو بیدار باشم و وسایلو بذارم تو جعبه ها...نه نمیتونم.خوابم میاد
***
بعضیا خیلی خوبن که واسه آدما ایمیلای پر از جک های بامزه میفرستن:
یارو داشته دنبال جای پارک میگشته اماپیدا نمیکرده در همون حال گشتن به خدا میگه:
خدایا اگر ی جای پارک برام پیدا کنی من نماز میخونم روزه میگیرم که یه دفعه جای
پارک میبینه و به خدا میگه: خدا جون نمیخواد خودم پیدا  کردم 

هیچ نظری موجود نیست: