۱۳۹۳ تیر ۲۳, دوشنبه

331

بعد از یه عالمه وقت شد که قفلی که اونا زدن رو در این اتاق رو باز کنم و دوباره بیام اینجا بنویسم.یه اتفاق خوبم توی اتاق منتظرم بود.
حالا از اون خونهء شش و نیم ساله اومدیم به این خونهء نوزاد.اینجا از سه طرف پنجره داره و از همه طرف نور...و هی نور و نور و نور.البته دوطرفش زمیناییه که هنوز ساخته نشدن و شاید بعدنا ...ولی حالا تا بعد.
وقتی داشتیم می اومدیم آقای بابا گفت که دلمون براش تنگ میشه یا یه چیزی توی این مایه ها.دل من تنگ نمیشه.اونجا رو دوست نداشتم.چون نه نور داشت، نه آسمون و نه باد( غیر از سال اول).البته همسایه های بی نظیری داشتیم .همسایه های خیلی خوب.عالی.اما « حتما"» باز میبینیمشون.
***
آخرین بار با نانا رفتیم که ریموت و آخرین کلیدو تحویل بدیم .غروب بود و کمی بیشتر.اول تاریکی ...که صدای آوازخون کوچه گرد همیشگی اومد...بهش سلام نکردم.زنگ طبقه چهارمو زدم و خواستم که نانا بیاد پایین.نانا که اومد ،پولشو که داد ،صداشو از تو ماشین شنیدم که می پرسید واسه همیشه رفتین؟نانا گفت آره.پرسید کجا؟نانا گفت اونور ...یادم نیست اون روز چرا اونهمه حالم خراب بود...فقط اون لحظه بود که فکر کردم دلم برای آواز خوندنش از اون فاصلهء کم تنگ میشه.برای اینکه من و نانا همه جا رو ساکت کنیم و به صدای خوندنش گوش کنیم و بعد که تموم شد براش دست بزنیم یه جوری که بشنوه...و همون وقت یاد رفتگر شب افتادم وقتی همه خواب بودن و فقط صدای جاروش بود و صدای حرکت تند آب توی شیب اون کوچه وقتی بارون شدید می بارید....اینا چیزایی بود که تو اون خونه داشتم و حالا ندارم...

هیچ نظری موجود نیست: