۱۳۹۳ مرداد ۲۶, یکشنبه

امروز که رفته بودم چند تا جعبه شیرینی خریده بودم و به سوی تو ،به شوق روی تو،به طرف کوی تو....  خلاصه که سوت زنان می روندم که آماده بشم برای سفر، مسیج مانا(سلیقهء خواهر زاده ات رو بیشتر قبول دارم مانا!) رسید...
     می خوام بگم اگه من جای مانا بودم ،هر بعد از ظهر دست یکی حالا هر کی رو (ترجیحا"یه کوچولو) رومی گرفتم(چرا چون تنهایی امن نیست) ،فرار میکردم به سمت کُنجان چَم که حالا چه داغه...که بریم تو آب و رو ساحل سنگیش ونگاه کنیم به منظره های بی نظیرش...وخسته نمیشدم نه از گرما ،نه از تکرار...
      بعضی چیزا ول کن نیستن...خیلی خوبن ولی دوست داری ولت کنن...دست از سر دلت بردارن و برن .برای همیشه...عصر مهران،ول کن من نیست...


هیچ نظری موجود نیست: