۱۳۹۳ شهریور ۲۴, دوشنبه

شبی چند بار با صدای سگ ها و شغالها بیدار میشم.یکیش موقع اذون صبحه...درست انگار اومده ان زیر پنجره و زوزه می کشن.شاید واقعا" میان...سگها علاوه بر پارس کردن زنجیرا و چیزایی که بهشون بسته شدن رو هم تکون میدن ...
سگها تو زمین خالی بغلی که یه خونهء کوچیک خرابه و یه عالمه مصالح ساختمونی توشه بسته شده ان.دو سگ و یه توله و چند تا خرگوش.همه مال "ح" هستن...اون فعلا"تنها نگهبان ساختمونه.یه مرد جوان بلوچ .خونواده اش تو روستا زندگی میکنن .تازگیا گاهی پسرک چهارساله اش رو میاره.
دلم میخواد با سگهای "ح" دوست بشم...با نانا و پسرکِ "ح" میریم واسشون غذا میبریم ...ترسیده تر از قبل با عجله برمی گردم...کم مونده بود زنجیرها رو پاره کنن...زانوهام از ترس بی حس شده بودن...من میدونم،مطمئنم که حیوونا خوبن ولی بازم می ترسم...
***
"بگونیا"مون واقعا" از  دست رفت.از همه بیشتر دوستش داشتم.اون گلای صورتی پرپریشو دیگه ندارم.
**
امروز هوا بالاخره پر شد از بوی پاییز...منتظرم ببینم پاییز این خونه چه شکلیه.اگر چه انگار بیشتردرختای جنگل روبروش همیشه سبزن...

هیچ نظری موجود نیست: