۱۳۹۳ مهر ۲۲, سه‌شنبه

357

امروز هوا خوب و عالی بود.تنبلی نکردم و صبح رفتم ورزشم کردم.بعدش تو خونه داشتم وعده های پی در پی صبونه بعد از ورزش رو می خوردم و تلویزیون می دیدم که طبق معمول هیچی نداشت جز وعدهء چند برنامهء خوب تو پایان هفته.یکیش فیلم جنواست که اگه فلشا اذیتم نکنن این بار ضبطش می کنم.دومی عالی بود.نمیدونم حتی اسمش چی بود اما همون هنر پیشه ای(ایرن ژاکوب) توش بازی میکرد که تو سه گانهء رنگهای کیشلوفسکی بازی کرده و بی صبرانه لحظه شماری می کنم برای پنجشنبه شب ساعت ده و بازم مرسی AAA.به یکی از دانشجوای موشم قول دادم فیلمای زبان فرانسه رو براش ضبط کنم.چه قدر باید طول بکشه تا یه همچین دانشجویی گیرم بیاد که به یه چیزی تو دنیا علاقمند باشه و دنبالش رو بگیره...اصن اگه اینهمه ترسهای بی دلیل دور و برمونو نگرفته بودن و البته از صحنه های سانسور لازم فیلما نمی ترسیدم (: ،عشق فرانسه ی کلاسم رو با "میم" دعوت می کردم تا با هم ببینیمش..دیگه یه مستند از زندگی وودی آلن و آپارات که مال اون دوردورای مملکت خودمونه...ونمی دونم چی شد که بجای اینکه خاموش کنم مستند بی بی سی رو نگهداشتم.با بی علاقگی تمام و فقط برای یک ذره کنجکاوی...
     تازگی یه جمله تو نوشتهء داستان عباس سلیمی آنگیل توجهمو جلب کرد.الآن عینشو پیدا می کنم...ایناهاش:«وقتی به سی و دو سالگی می‌رسی، چیزی مانند پنجه‌ی نیرومند یک غریبه گلویت را بی‌بهانه می‌فشارد».  خیلی راست گفته.یکی دو جا از وبلاگ نویسا هم شنیده بودم که دچار گریه های وقت و بی وقت شده بودن.واسه همین میشه گذاشت به حساب چهل و دو سالگی ولی من نمی ذارم.هرکسی اون مستند رو می دید،گریه می افتاد...همونطور که اون مرد سیاه و درشت انگلیسی به گریه افتاد و اون مرد فیلیپینی...(گریه ی مردا مهم تر به نظر می رسه...به بزرگ (اندازه ای)بودنشونم مربوطه اما اصل قضیه به اندازهء واقعی بودن گریه مربوطه).
نمیدونم با چه انگیزه ای این مستندو ساخته بودن...موضوع عجیب و غریب و ویژه ای هم نبود.فقط داستان دو زندگی ساده تو دو جای مختلف دنیا،پایتخت فیلیپین و پایتخت انگلیس از دو مرد با یک شغل.رانندگی اتوبوس شهری.اگر انگیزه شون این بود که من قدر صدای پرنده ها رو بدونم همچنان که مادر مرد انگلیسی در ابتدا می گه،بنظرم خیلی بیرحمانه بود...امااون چیزی که من توش دیدم این نبود. این بود که همه چیز با دستهای ماست که ساخته میشه.هر مملکتی رو مردمش میسازن و مردم این طرف دنیا کارای عجیب غریب می کنن...مثلا" فیلمی که چند روز پیش از زندگی خاندان بوتو در پاکستان پخش شد ،وحشتناک بود.شاید انگیزهء پخشش از من و تو همین بود که مارو به یاد کارهایی که اونا تونستن بکنن و نکردن و برعکس تو ایران اتفاق افتاد بندازه...

*زندگی دوگانهءورونیک...الآن فهمیدم اسم فیلم پنجشنبه اینه.
خدای من!تازه ممکنه آبانم بیاد این هفته.

۳ نظر:

Unknown گفت...

آره
La double vie de Véronique
خوبه

Bita گفت...

سلام.خوبید؟
به خوبی red نبود ولی.
من red رو خیلی دوست دارم.

Unknown گفت...

مرسی. با مشکلات عدیده در حال دست و پنجه نرم کردنم، من جمله روشن نشدن لپتاپ! میگذره ولی.
موافقم که به خوبی رد نیست، به خوبی بلو هم نیست. خارج از مقایسه اما در کل فیلم بدی هم نیست.