۱۳۹۳ آبان ۴, یکشنبه

نانا امروز مدرسه نرفت مریض بود.رفتم به د...
*******
فردا کلاس دارم .نانا رو می خوابونم،مسواک می کنم ، یه کم خونه رو جمع و جورمی کنم ،بعدش میرم سراغ موبایل که زنگ ساعتشو واسه فردا تنظیم کنم و برم بخوابم که مسیج باهارو می بینم:
«شب بخیر بیتا خانم...چرا هیچ خبری ازت نیست ؟
یاد مدرسه رفتنامون رو نمی کنی؟صبحای تنهایی تو  
خیابونای خلوت ایلام؟دخترای بیخیالی که نه مادر
شده بودن و نه مادری داشتند.»
اول یه مدت همینطورخشکم می زنه.همینطور که ایستاده ام و موبایل تو دستمه.بعد می افتم رو مبل و تا میشه گریه می کنم.وهر بار که دوباره می خونمش ،دوباره گریه شزوع میشه... :(




حاشیه:فقط زندگی عجیبتر از اونیه که فکرش رو میکنیم.زندگی طولانی تر از اونیه که فکرش رو می کنیم...انقدر که خودت از خودت انقدر دور بشی که یادآوریت یه شوک باشه

هیچ نظری موجود نیست: