۱۳۹۳ مهر ۳۰, چهارشنبه

خواهراشو دیدم.به سمتشون رفتم اولی با دیدنم گفت: "س..." رو با سینه های پر از شیر به خاک سپردیم بیتا!...
خودش وقتی دو سه ساله بود پدرش رو از دست داد و حالا دخترش در سی و شش روزگی بی مادر شده...
       منم چند باری دیده بودمش...صورتش رو بی لبخند به یاد ندارم و صدای «بی تا خانم»ش رو هنوز میتونم بشنوم که کمی تو دماغی بود....بدون سر سوزنی غرور،خودش رو دوست داشت و انگار این باعث میشد شاد باشه.
     
       آقای بابا گفته بهمون بگن هفتم کِیه تا باز بریم...من وحشت می کنم...نمی خوام برم...نه اینکه ناراحت بشم ...اما من نمی فهمم چرا...

(خواهر کوچیکه که شاید وقت مرگ پدر سی و چند روزه بود اوضاعش از همه بدتر بود.)

هیچ نظری موجود نیست: