۱۳۹۳ آبان ۲۳, جمعه

هر چند وقت یک بار میم با دخترکش به خونه مون می آد...با هم حرف می زنیم...اون از شوهرش که یهو تبدیل به یه دیو شد(یا شاید از اولش بود)و زندگی خونوادگیشون رو منفجر کرد ،میگه واز مشکلات دیگه...منم از غصه ها و گرفتاریا ی خودم و بینشون از خوشی ها و خاطرات تلخ و شیرین...
اونهمه ترس که دچارش شده ام،ترس از آدمای دیگه،از میم نیست.فقط به خاطر همین حرفا...اعتمادی که بهم داریم از همین حرف زدن ها درست شده.خانم "ح" میگه که اینا حرفای خصوصیه و اون از گفتنشون به دیگران احساس حقارت می کنه...اما وقتی میم حرفای خصوصیش،بقول خانم "ح" رو به من میگه،من می فهمم که منو دوست داره همون طور که خودش همیشه میگه و از اینکه میفهمم همه چی راسته حالم خوب میشه...
من به ارتباطم با "میم" برای بهتر شدن حالم نیاز دارم.

هیچ نظری موجود نیست: