۱۳۹۳ آبان ۱۸, یکشنبه

367

هفتهء قبل:
هوا ابری و گرفته اس.بخاطر دو دانشجو پامیشم می رم دانشکده.پلان های مثلث همچین بلایی به سرم میآرن.تیزی ها...
تو کوچه ی همیشه.به زیتون و خرمالو که یک عالمه بار داده و انگور و نارنج ها که چراغهاشون هنوز رو شن نشده ان،وگردو و کاج،سلام می کنم...وتو دلم به آقای عینک فروش سر نبش که صبحا دم مغازه اش رو با دقت جارو می کنه.
اتفاق خوبی هم تو کارپلان مثلثی افتاده بود اتفاقا"...خط های منحنیی که داخل اون چند ضلعی های تیزگوشه  چرخیده بود و فضاها رو تعریف کرده بودن.اما کلا" دانشجوها کار نمی کنن مث آدم.دلم می خواد بدونن چه اندازه به دیدن اتفاقهای خوب روی پوستی هاشون احتیاج دارم.اما نمیتونم بفهمونم بهشون.
وقت خداحافظی برام میگن که دیروز تو صورت یه دختر اسید پاشیدن.توهمین شهر...تا به خونه برسم حالم خرابه دیگه.با اینکه بعیده راست باشه
امروز:
دیشب خواب بد دیدم.در مورد کلاس طراحی.در مورد اینکه بچه ها کار نمی کنن و ضعیفن و اصن نمی دونن اتود زدن چیه...خودمم باورم نمیشه که یکیشون وقتی کم و بیش فهمید چطور باید خط بکشه و پوستی رو پوستی بندازه،چطور هیجان زده شده بود.....چه قدر غصه خوردم که نمی تونم سر میز هر کدوم یکساعت بشینم و انقدر بگم و بگم تا برسیم به نزدیکیای مقصد...اونا حتی بلد نیستن خیال پردازی کنن یا دیوونه بازی در بیارن  :( امروز گفتم فضایی که از بچگی یادتون مونده برام تعریف کنید.فضایی که با جزییات یادتون میآد و خاطراتتون باهاش بافته شده...هیچی توخاطراتشون پیدانکردم)
من وقت بیشتری می خواستم...خیلی زیاد...اگه دنگ و فنگای دانشکده نبود،اگه من شجاعتر بودم،می گفتم بیان کلاس رو رو پشت بوم خونه ی خودمون برگزار کنیم عوض انتهای کوچه ی ع...

*****
کلاس که تموم شد یاد حرفای دیشبِ یه پسره   افتادم.از اینکه ماشینشو دزدیدن...تند تند خیابونا و کوچه ها رو میگذشتم تا برسم به ماشین ...(مطمئنم درختا که حالا دیگه منِ سر به هوا رو شناخته ان امروز نگرانم شده ان...)ورسیدم به جری که اون جوربا لبخند نازنینش ،حالمو خوب کنه...
یکی از خوابای بدی که همیشه تکرار میشه اینه که ماشین رو دزدیدنش و یکی ام اینکه می زنم به یه عابر پیاده...
*****
چقدر امشب دلم می خواست به دعا اعتقاد داشتم تا برای قبولی سایه تو امتحان نظام دعا کنم.بس که قبولی تو اون امتحان مزخرف ،مطالعه و سواد نمی خواد...
تو تعطیلیایی که بچه هام رفته بودن خونه هاشون،برام سوغاتیای خوراکی آوردن...یکی از رشت و یکی از کرمان...تازه ترین و بهترین شیرینیای دنیا بودن...وحالا دلم می خواد زودتر ببینمشون و اینو بگم بهشون...من یه باب اسفنجی واقعیم...چون این نقطه های نور رو واقعا"خورشید می بینم...و از بس اونا رو زیبا و ساده و زلال می بینم...بیست و چند سال دارن ولی واقعا" شبیه بچه های ده یازده ساله ان
*****
و...لارا فابیان،غوغا بود...




هیچ نظری موجود نیست: