۱۳۹۳ آبان ۲۷, سه‌شنبه

امروز باشگاه بهترین بود...آبان ام پی تریش رو بهم داد و دیگه مکالمه های جاریِ خوب و بد رو نمیشنیدم...از شیر مرغ تا جون آدمیزاد(:
کتاب نمی خوندم ولی زمان خوب گذشت...
وقتی داشتم می رفتم بیرون اون زن بلا روسی رو دیدم ...خجالت آور بود که بعد از اینکه یکبار اون مدت زمان نه چندان کوتاه باهاش حرف زده بودم و بارها بعدشم سلام علیک کرده بودیم ، بگم:شما مامانِ "آ...ا هستید؟...و بعد عذرخواهی کنم که جلسه قبل که همونجا دیده بودمش ،نشناختمش...و تازه بگم خیلی عوض شدین...و نه اینکه انگار فراموشی گرفته ام.
مث بقیه ی روسا ،از همه فرار می کنه و با هیشکی ارتباط نمی گیره.همیشه مشخصه که معذبه.شاید خجالتیه...این دفعه هم دوید و رفت...با اینکه خودمم خیلی وقتا همون کارو می کنم اما از دستش عصبانی میشم...

هیچ نظری موجود نیست: