۱۳۹۳ آذر ۸, شنبه

بهشون گفتم برای اومدن به این باشگاه لحظه شماری می کردم...گفتم به همه توصیه اش می کردم...گفتم توقع همچین چیزیو نداشتم.گفتم شوکه شدم و از "میم" برای اینکه با اصرار آوردمش اینجا خجالت کشیدم که اونا اینجور برخورد کرده ان...گفتم شان اجتماعی من و میم متناسب با برخورد اونا نبوده(این یکیو نمیدونم از کجا پیدا کردم...برای این یه مورد تا به حال ارزشی قائل نبودم)...و گفتم برای هم باشگاهی هام و هیچکس ارزشی در این حد قائل نیستم که نگران باشم ولی برای خودم و بچه ام چرا...جلو بچه ام نباید با من اینطور صحبت میشد....گفتم دیگه نمیام.حسابمو تصفیه کنید....
انگار که اینجا سوئیسه.......
اما بود...خانم "جیم" بعد از یک کم دفاع نصفه نیمه ،صد در صد پذیرفت ،عذر خواهی کرد از اینکه انتقادم رو به گوشش رسونده بودم تشکر کرد.گفت که دوست داره ما همچنان به اونجا بریم...منم گفتم خوشحالم که در موردش اشتباه نکرده بودم.
***
سایه مسیج داده بود که داره تلاش می کنه یه ایرانی قابل ستایش باشه...
آقای مدیر گروه اون روز که اومد بهم گفت که حراست ازش خواسته به من تذکربده که سر کلاس اینقدر اسم بی بی سی رو نگم،گفت «اینا از خداشونه که ما همه بریم...فقط خوداشون بمونن...دوست دارن همه آدمای مث خودشونو بیارن...من ایستاده ام مقابلشون و میگم پس کیفیت چی؟!»  مث همیشه می خوام با بی انصافی بگم خودتونو زیاد اذیت می کنین...نمیگم...و حتی نمی گم شما یه ایرانی قابل ستایشید.میگم ممنونم.باشه سعی میکنم...معلم موسیقی لیلی یه وقتی میگفت به ما اجازه ی رفتن نمی دن.میگن باید بمونیم اینجا رو دُرُستش کنیم.تو دینمون وعده داده شده که میشه(این جمله یاد اسرائیلیا میندازه آدمو.ترسناکه)
***
تب دارم ...با گلودرد و گوش درد...

هیچ نظری موجود نیست: