۱۳۹۳ آذر ۱۳, پنجشنبه

374

انگار سال ها تو این دنیا نبوده ام و تازه به دنیا اومده ام...ستاره ها،آسمون ،آفتاب و ماه،تغییر رنگ برگها،...همه اش تازه و غیر قابل باوره...ابرا،ابرا،ابرا!از همه عجیبتر ابران...ازشون متنفر بوده ام...پریروزا که هفت صب تو سکوت صبح نشسته بودم که اون نمایش عجیب آسمون شروع شد،فکر کردم چرا برای شازده کوچولو حرکت ابرا روی سر سیاره اش به اندازه ی غروب آفتاب جالب نبود؟...و دیروز تو خیابونا منظره ی ابرایی که اونهمه پایین اومده بودن  و تو زمینه ی کوههای پاییزی با همون تراکمی که تو آسمونن روبروم نشسته بودن،نمیذاشتن حواسم به ماشینا و عابرا و جاده باشه...
اما سالهاست که همینجا زندگی کرده ام...ممکنه که همه چی اینهمه عوض شده باشه؟شاید با دنیا و خالقش قهر بودم،شاید اینا بوده ان اما من قهر بوده ام...چشمامو بسته بودم و سرمو کج کرده بودم و با یه صورت اخمو رو به دیوار ایستاده بودم...
حالا اما میترسم...یکی از دانشجوام دیروز میگفت از همه چی میترسه...از بیماری ،از درس و دانشگاه ...ویه بار گفت اینجا تنها کلاسیه که من توش استرس ندارم(چون این یه کمی خوشحالم کرد مینویسم وگرنه جاش اینجا نبود؛..چرا بود...بچه ها تو دانشکده ام پشت سر هم خوشحالم میکنن...و "پیلاتس" رو پیدا کرده ام که میبرتم به یازده سالگی،کلاس ژیمناستیک،صاف و راست و منقبض...

هیچ نظری موجود نیست: