۱۳۹۳ آذر ۲۹, شنبه

امروز یه روز ویژه بود،اگرچه که غیر از چند لحظه،حسابی ابری بود .یکی از دوستای "لیلی" اومد خونمون و برامون زد و خوند.با سنتور.من مضحک بودم؛چون یه گوشه نشستم و هی اشکامو پاک کردم...این دوستای جدید هنری شو بار اول بود که میدیدم.با توجه به روحیه ی این روزای آبان ،زیادی آروم و مودب بودن
****

حضور باران تو خونه ی ما خوب بود.همه مون خوشحال بودیم.مث یه مهمونی سخت نبود.اونم از اهالی خونه ی ما به حساب می اومد.اما نموند.من فک کرده بودم پیشم می مونه،سه هفته تا یکماه.اما گذاشت رفت و دل منو حسابی سوزوند.تنها برداشتی که می تونستم بکنم این بود که اون یک هفته که اونهمه برای من خوب بود،به قدر کافی برای اون خوب نبوده .سینما،خیابون گردی،خرید،خونه و حرف زدن و...همه چی یه لذت دیگه داشت...اینو نوشتم تا منم تلافی کنم.

هیچ نظری موجود نیست: