۱۳۹۳ آذر ۱۵, شنبه

"ب" هی مسیج می نویسه که بگه بذار زندگی اتفاقی باشه بین خودت و خدا و هیچ آدمیزادی نتونه اثری روش داشته باشه.
اما امروز وقتی بعد از نزدیک یک ساعت مکالمه تلفنی اصل "داستان" رو برام گفت دیگه خدام  رفت عقب که نبینه حالم چطور میشه لابد...
تمام مسیر تا سینما رو مث یه آدم مست (لابد)  مسخره بازی درآوردم...بقیه نمیفهمیدن غیر طبیعیَم!؟... تاریکی سینما جای خوبی بود که وسط مسیجای پر از شکلک و خنده که درجواب"ب" می فرستادم که مبادا بفهمه خبرش چیکارم کرده ،......
چرا باید برای خیانت کسی که سالها پیش مرده بود و دیگه دوستش ندارم گریه می کردم؟! دیگه چی ازش مونده بود؟!جز یک جسد تجزیه شده؟!
"ب" پارسال روز پدر کلی نصیحتم کرد که "پدر" بعنوان کسی که باعث بدنیا اومدن آدم بوده حق بزرگی به گردن آدم داره و پیغمبر اینو گفته و....راضی نشدم...چرا "ب" از بابا قطع امید نمی کنه؟ شاید اگه با هم ولش می کردیم و می رفتیم ،.........(انگار خودمم خیلی ناامید نیستم!نع هیچ شایدی اونو برنمیگردوند...مث مرگ...مث تغییرات شیمیایی)
به "ب" نوشتم میخوای با بابا مردونه حرفاتو بزنی؟مگه اون از مردونگی چیزیم سرش میشه؟! نوشتم بهش امید نداشته باش چون وقتی ناامیدت کرد اذیت میشی...

هیچ نظری موجود نیست: