۱۳۹۳ اسفند ۸, جمعه

هوا ابری و سرده.یه ماشین انتهای کوچه ی زمینهای خالی پارک کرده و معلومه سرنشینانش رفته ان توی جنگل.لابد پسرهای جوان و کمی خلافکار.اما اشتباه میکنم.یک خانواده هستن.آتیش نسبتا" بزرگی درست می کنن.لابد بعد از خوردن کبابشون و رفتن پشت سرشون زباله ها تو اون تیکه ی تمیز جنگل!باقی میمونه .به نانا میگم اگه جنگلو کثیف کنن من از همینجا دعواشون میکنم.دفعه ی دومی که میرم پشت پنجره اونا دارن وسایلشونو جمع می کنن.آتیشو با دقت خاموش میکنن و یکی یکی میرن به سمت ماشینشون.وقتی آخرین نفرام راه میفتن میبینم که هیچی جز اون تیکه ی تمیز باقی نمونده .میرم لبه ی تراس و داد می زنم:خانوم!....خانوووم!...بلندتر:خانوم!همه شون بالا سمت منو نگاه میکنن.میگم:خواستم تشکر کنم که هیچ آشغالی نریختید...نمیشنون..دوباره شمرده تر میگم...یکیشون جمله ی منو برای بقیه تکرار می کنه...وآقای عینکی جوابمو میده

هیچ نظری موجود نیست: