۱۳۹۴ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

388

منتظر خواندنم اما هیچکس نمی نویسد...حالا دلم برای خواندن تنگ شده...نه خواندن بزرگهای کله گنده...خواندن کسانی که هنوز یا کوچکند یا من از بزرگیشان بی خبرم...
مثل وقتی که دلت برای شنیدن ساز یک دوست تنگ میشود و نه برای یک نوازنده معروف...یا برای صدای آواز خواندن مامان و نه شجریان مثلا"...یا برای دیدن لطافت وزیبایی لیلی و نه مثلا"لیلا "...
دلم برای "خواندن" یک دوست تنگ شده...همه نوشتنهایشان را تعطیل کرده اند...
***
خیلی وقته که شهر پر شده از بوی شکوفه و بهار...هم صبا وقت رفتن به کلاس هم ظهرا وقت برگشتن.گاهی ام زیر یه درخت پراز "بهار" جا پارک پیدا می کنم...
***
امروز یکی از بچه ها گفت که نفس که میکشه بوی خاک حس می کنه.دوستش گفت حتما برای همین طرح مزخرف رو گذره که بابتش بسیج شدن برای درآوردن اون همه درخت چنار ...
خیلی برام سواله که چرا هیچکس اعتراض نمی کنه؟ همون آقاهه که میگفت درختا بیشتر ازاون چیزی که فکرشو می کنیم می فهمن و یه نمایشگاه از این نظریه اش بر پا کرده بود چی شد؟

۳ نظر:

مانا گفت...

سلام. خوبی؟ عین من که هی میام اینجا هر روز و روزی چند بار
شماها چقد بدجنسین آدمو اهلی می کنین بعد یه هو یی بی خبر ولش می کنین به امان خودش اون دوستت هم اینجور نجمه رو می گم اون که بدتره قول نوشتن و گفتن هم می ده بعد هیچی
نکنین اینکارا رو با آدم ...

Bita گفت...

سلام مانا!چه قدر دلگیر و غمگین بودم...چه قدر دست خط تو خوشحالم کرد.حتی نمی تونی فکرشم بکنی.
مرتیکه!تو یکی حقته (: اگه اینجا بودی الآن میزدمت و تو می خندیدی با صدای بلند.
اینجا رو دوست دارم.خیلی.اگه نوشتن بلد بودم هر روز می نوشتم.کاش بلد بودم.

Bita گفت...

ببخشید یه نظر تایید نشده داشتم که با این مال تو قاطی شده بود.خیلی اتفاقی الآن متوجه پیامت شدم.