۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

392

پیام های تبریک با ده ها شاخه ی گل و برگ و قلبهای رنگی فقط اشکام رو سرازیر می کنن...
غروب به باهار زنگ می زنم.همون لحظه می رسه.خسته ی خسته.
کاش دستم میشکست و شماره اش رو نمی گرفتم تا خسته و کوفته ی ترافیک لعنتی تهران و دانشگاه و اونهمه کار و با سر درد پای تلفن اون جور گریه کنه.هنوز شوکه ام و هنوز حرفای گریه آلودش رو میشنوم و هنوزم شوکه ام . حالا می فهمم که اونم این چند روزه که خبری ازش نبوده حال خوشی نداشته.
کاش "میم" جایگاه خودشو تو این خانواده می دونست .کاش حرفای منو باور می کرد.آخ چه احمقم؛کاش حداقل باهارو می فهمید.
من فقط توضیح می دم،حرف می زنم و سعی می کنم قانع کنم اما باهار با همه ی قلبش محبت می کنه.و "میم" برای محبتای اون ارزش قائل نمیشه.هر بار به بهانه ای روشو برمیگردونه، اخم میکنه ،قهر می کنه و هر بار این باهاره که دوباره می ره روبروش و در آغوشش می گیره .مث یه مادر،مث یه پیامبر،مث خدا.
تمام این قصه های شاد  رو بابا به این روز درآورد.ممکن نیست ببخشمش.

هیچ نظری موجود نیست: