۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

از ماشین تا دانشکده راه درازیه وبخصوص اگه تو کوچه های اینوری پارک کنم.با اینکه کوچه ها پردرختن و شاخه ها پر گلن و هوا خوب اما من تنبلم و اون راه برام دوره؛بخصوص که همیشه هم دیرم شده. اما مدتهاست که به جای اینکه برم تو خیابون و بعد دوباره برم تو کوچه ی دانشگاه ،از وسط یه درمونگاه رد میشم.باید از در اورژانس وارد یه سالن پر از میز و منشی  شم.همیشه روبروم یکی از این منشیای ...(دوست دارم مودب باشم)نشسته پشت میز.و دکتر نسبتا"جوونی که تو اون ساعت معمولا" دم اتاقش ایستاده( قبل از این دوبار بخاطر گلودردلیلی و آنفولانزای آقای بابا دیده بودمش.شکل  پزشکا نیست شکل نقاشا یا نوازنده هاست  اما از نوع خنده دارش).اون تنها کسیه که به رفت و آمد عجیب من توجه می کنه.یا من اینطور فکر میکنم. بعد میرم تو یه راهرو که روی نیمکت هاش چند نفری بیمار نشسته ان و بوی غذا تو ی راهرو چنان پیچیده که خدا به گرسنه ها رحم کنه.ینی از صبح به این زودی آشپزیو شروع میکنن؟ دوباره میرسم به یه سالن بزرگ .یه داروخونه اینجاس.یه بار از بس عذاب وجدان داشتم رفتم ازشون یه ضد آفتاب خواستم.نداشتن .نود درجه به راست می پیچم و از جلو آدمایی که منتظر عکسبرداری نشسته ان و اتاقکهای شیشه ای با مسئول های جورواجور میگذرم تا برسم به در شیشه ای بزرگ  که میرسوندم به حیاط پشتی.اینجا چند نفری از خدمه همیشه در حال رفت و آمدن.زن هایی که همون راه رفتن معمولیشون دردای پا و کمرشونو فریاد می زنه.زنهایی که توی چهره های کم سن و سالشون پیری و خستگی نشسته.مردا هم همینطورن.اما بالاخره ...این موضوع در مورد زن ها غم انگیز تره.
همون اول یک عالمه پله ی بتنی با عرض سه متر وبالای پله ها یه درخت خیلی بزرگ و خیلی خیلی خوشگل.واین بالا 7-8تا ماشین پارک کرده ان.در این پارکینگ درست روبروی دانشگاه من باز میشه. یه در کوچولو هم   اون ور تره که اگه در پارکینگ بسته باشه از اونجا می رم. راهم خیلی کوتاهتر میشه و اصلنم مجبور نیستم اون قسمت شلوغ خیابون رو ببینم....اما... اما موقع عبور همیشه احساس می کنم یه دزدم یاااا یه مجرم.یه خلافکار.و منتظرم یه روز یک کدومشون بیاد و بگه:شما.... و اینه که این مسیرو با یه استرس تازه و بی سابقه طی می کنم که خیییلی خوبه و خییلی دوستش دارم.

هیچ نظری موجود نیست: