۱۳۹۴ شهریور ۲۲, یکشنبه

416

 منتظر گذشت زمانم.باید دو سه ماهی تحمل کنم.کمی بیشتر شاید.تا داستان خونه ی لعنتی ایلام تموم شه،تا لیلی خوابگاه بگیره،تا دیگه کاری با مردم دنیا نداشته باشم...ممکنه اون وقت آسوده بخوابم...یادم رفته قبلنا چه جور بود...وقتی نرفته بودم مسافرت،قبلتر ،وقتی تنها بودم،قبلتر وقتی تو کتابفروشیا دنبال کتاب های شعر می گشتم،قبل تر وقتی دیوانه وار و بی خستگی فقط بازی می کردم،وقتی ...
یادم هست "یغما" یه پست نوشته بود در مورد بچگی ....گفته بود اون وقتا دنیا ترسناکتر بوده،چون خودش ضعیفتر بوده...
نکنه همه اش همین لجن مزخرف بوده،از همون اول اول...نکنه بیخودی منتظر آرامشم...نکنه باید قرص بخورم یا دعا بخونم؟

هیچ نظری موجود نیست: