۱۳۹۴ شهریور ۲۱, شنبه

415

آخرین پیام ها این بود که تازگی پی یه بیماری روانی اش برده و تمام اون داستانها که تعریف کرده توهم بوده...چرا فک می کنه من باید ناراحت شده باشم و خیال کرده باشم بهم دروغ گفته....؟!در حالیکه حتی یکبار ازش نخواسته بودم برام چیزی از زندگیش بگه و از همون اولم حدس زده بودم که اینا توهمه؟همیشه روی این نکته دست گذاشته بودم که اون دانشجوه و من استاد(همچین می گم...!)
برخوردم با دانشجوهام یکسانه.حقیقتا برام اونقدر مهم نیستن.دانشجوم هستن از این نظر مهمن.اما نه بیشتر از این .بعضیا که خوب کار میکنن هیجان زده ام می کنن و خوشحال.بعضیا تنبلی بی اندازه دارن که تا جایی که بتونم سعی می کنم انگیزه هاشونو تقویت می کنم.بعضیا موذی و فریبکارن یا ننر و ناز نازی ،سعی می کنم حالیشون کنم تحمل رفتاراشونو ندارم.این مدل ،یه مدل نادر بود،خسته ام کرد و می کنه.و بدتر از همه اینکه با توجه به وضعیتش نمی تونم بهش بگم کافیه دیگه.دست از این پیام فرستادن بردار.شاید اشتباه باشه البته.کاش از اون دکتر لعنتی پرسیده بودم.شاید بتونم همچین چیزی بنویسم:

ببین ا-الف من از اولشم حدس زده بودم که اینا واقعیت ندارن.اون خانوم دکتره هم بهم گفته بود.گذشته از این داستان زندگی دانشجوهام به من زیاد مربوط نیست.چه واقعی چه غیر واقعی.اینو به صراحت سر کلاسا میگم.عجیبه که با وجود هوشت متوجه این نکته نشدی.حتی استعداد تو هم به من مربوط نبود. من فقط خواستم چیزی که در مورد استعدادت می دونستم بهت انتقال بدم.این ترم دانشگاه نمیام و نمی خوامم چیزی ازش بشنوم،اما خوشحال میشم روزگاری ببینم نویسنده یا شاعر بزرگی شده باشی.اگر چه بعیده؛ظاهرا" بخون و بنویس های من بی اثره و تو تلاش چندانی نمی کنی .

هیچ نظری موجود نیست: