۱۳۹۴ شهریور ۱۸, چهارشنبه

414

از همون وقت که بچه بودیم کسی بهمون یاد نداد تو چشم آدمای دور و برمون نگاه کنیم و راجع به مسائلی که  داریم باهاشون حرف بزنیم.هنوز که هنوزه بلد نیستم با بابا حرف بزنم.از بس که از خودش یه شخصیت ترسناک زبون نفهم  بد ساخته و از بس که یادم ندادن.هیچوقت تو زندگیمون نپرسید نظرت چیه؟اوه،یه بار پرسید...اما چون همونی رو نشنید که می خواست اهمیتی نداد.
منم شاید همین برخورد رو با بچه هام داشتم .به خصوص وقتی دعواشون کرده ام و اونا ساکت بوده ان.اما موردهایی رو به یاد میارم که خلافش بوده.مث وقتی که لیلی دلخوره و بهش میگم تا بهم نگه ول کنش نیستم یا وقتی با آقای بابا مسئله ای پیدا کرده و بهش فهمونده ام که برای حل موضوع باید با پدرش اونقدر حرف بزنه تا قانعش کنه.
می دونم اثرات این حرف زدن چیه.می دونم تا چه حد استرس ها رو کم می کنه.فضای منقبض و خشک ،باز و منبسط  میشه.من می دونم که حرف زدن چه قدر مهمه و بیشتر فهمیدم وقتی که دیدم با بقیه ی غریبه ها هم بلد نیستم حرف بزنم.
این یه مشکله و داره آجر رو آجر میذاره و دیواری بین من و دیگران می کشه.متاسفانه این دیوار فیزیکی نیست.از جنس روحه.تو اونا رو میبینی.مجبوری بری شیر و پیاز و عدس بخری.مجبوری ببینیشون و صداشونو بشنوی.مجبوری ببینی که چه طور همدیگه رو برای پول می درند.ببینی که هیچی نمی فهمن جز پول.پول .پول.انقدر از پول ترسیده ام که از هدیه ها هم می ترسم.آرزو میکنم کسی بهم هدیه ای نده.
خیلی خیلی دلم می خواست بدونم همه جای دنیا همینجوره یا فقط این مملکت خراب شده ی ما.
از این به بعد من اینجا غر می زنم.ناسزا می گم.هر روز.همه اش.این تنها راهیه که "دیگرانِ" زامبی منو از پا در نیاره. به خاطر "دیگرانِ" آدم  (البته که دیگران خوب وجود داره.همین پسره ی موقرمزی که سوپری داره)و خودم.
******
حالا تازگیا میگن نع .ما نمی گیم اوضاع بد نیست ولی می گیم وقتی کاری ازمون بر نمیاد،اقلا شاد باشیم و یه کاری کنیم بهمون خوش بگذره.


هیچ نظری موجود نیست: