۱۳۹۴ دی ۶, یکشنبه

429

امروز  خانم نون ما رو تو نوبتش به یه کافه دعوت کرده بود .من طبق معمول آخرین نفر بودم که رسیدم.از اون جا خوشم اومد.یه قفسه ی کتاب روی دیوار نصب شده بود،هیچ دود سیگاری در کار نبود ،و فروشنده ها مودب به نظر می رسیدن.
نصف کتابخونه اش ،مجله ی بخارا بود.یکی دوتا کتاب از هرمان هسه،پايولوکوئليو ،دوراس ،کتاب کافه پیانو و مزرعه ی حیوانات جرج اورول ....دروغ چرا ،بیشتر دلم می خواست بشينم از اون کتابا بخونم تا اینکه با جمع مشغول باشم.با خودم فک میکردم باید بیام بیرون از ان گروه این وقت رو صرف خوندن میکنم،اما همیشه یکی هست که نذاره اون کاری که فک میکنم درسته انجام ندم.این بارم طبق معمول دفعات قبل خانوم کاف صاحبخونه ی خونه ی قبلی... 

هیچ نظری موجود نیست: