۱۳۹۴ دی ۵, شنبه

428

دروغه اگه بگم دلم برای اون دانشجوی لاغر شاعر تنگ نشده.برای شعر هایی که می نوشت و تنها عيبشون این بود که من تو شعرهاش نشسته بودم پشت یه ميز  با یه فرق کج ،جای زخم روی دستم و خنده هام وبا تمام جزئیات دیگه ای که اون با دقت فوق العاده ميديدشون...

آفتاب انگارخیلی دوسم داره.پا به پای چرخای ماشین،اون ور چنارای بلند، می دوه تا با هم بریم؛وقتی  بهم لبخند میزنه نور قشنگی از لابلای برگای رنگی چنار پخش میشه

فراموشی گرفتم.نشونه ی شروع دوره ی زمستانه اس.ببخشید به خاطر همه چیز.من بیمارم

هیچ نظری موجود نیست: