۱۳۹۵ تیر ۲۶, شنبه

پیروزی نصفه نیمه

... یه داستان تازه شروع شد و تبدیل شد به یه ناراحتی بزرگ .علت اصلی این بود :عدم تفاهم آقای بابا و لیلی در مورد تصمیمات لیلی.من همه ی سعیم رو کردم که کمکشون کنم که با هم کنار بیان و مشکل حل بشه و گمونم یه کم موفق شدم.
از اولشم هیچ وقت نتونستم به رابطه شون کمک کنم.آقای بابا درگیر کار بود و شاید اعتقادی به حرفای من در مورد اهمیت داشتن یه رابطه ی خیلی نزدیک و صمیمانه با لیلی نداشت.فقط در این حد با من همراهی کرد که عصبانیتا و دعواها وبد اخلاقیا اصلا و بهیچ عنوان نباید از طرف اون باشه.بابای ترسناک از نظر من آخر فاجعه بود.
***
راست راستش اینه که این اون چیزی نیست که بخوام اینجا بنویسم.هیچوقت نمی تونم و شهامتش رو ندارم که بخوام اتفاقات تلخ رو واضح و روشن و با جزییات اینجا بنویسم.اشتباهمم این بوده که با اسم واقعیم نوشتم و خب این باعث میشه به خاطر نزدیکانت نتونی رو راست باشی.کاش منم اسممو عوض می کردم .مث خرس.میذاشتم ......حالا باشه واسه بعد...
اما چیزی که این وسط برام جالب بود حرفایی بود که از لیلی شنیدم.البته که خوشحال شدم.وقتی میگم صراحت و صداقت رو دوست دارم که الکی نمی گم که.واقعا واقعا از اینکه لیلی فکراشو "می گفت" خوشحال میشدم.تمام این سالهای از بچگیش اینو با داد و بیداد و خواهش و التماس و...ازش خواسته بودم.از اون و آقای بابا و حالا از بابک پس مسخره اس که حالا از شکستن این یخ اونم در مورد لیلی که از همه محکمتر بود ،خوشحال نشم:

-این مشکلات ،مشکل من و شما نیس.مشکل تو و باباس .تو هیچوقت اونو آروم نکردی.همیشه بهش استرس دادی...
- این تقصیر تو نبوده. اون(ینی من) از اول آدم بی اعتماد به نفس و بی هدفی بوده.دنبال هیچ کاری رو با جدیت نگرفته و اگه تو نبودی ام اون هیچ کاری نمی کرد.
-تو هنوز بعد از اینهمه سال شوهرتو نشناختی.
-نباید بهش می گفتی...الان موقعیتش نبود...
-من مث شما نیستم.هی بحثای بیهوده...
-یه چیزی راجع به رفتارای بیمار گونه ی من در بچگیش...
-لوبیا پلوی مامان رو دوست ندارم.مال بقیه رو دوست دارم  و می خورم.

(آخریش ربطی به موضوع نداشت ولی بسکه افتخار آفرین بود نوشتمش:) یکی مونده به آخرم همینطور)
در مقابل تمام اینا لبخند زدم.....تازه نصف حرفاشم درست بود...

پی نوشت:خوش خیالی و ساده لوحی محض بود لابد این پست

هیچ نظری موجود نیست: