۱۳۹۵ تیر ۳۰, چهارشنبه

امشب تا صبح...

آقای بابا و بابک و لِیلی رفته ان تهران.من تنهام.سالهای ساله که یک شب تا صبح رو تنها نبوده ام.حتی شاید قبل از اونم....آره...هیچ شبی...این یه کم ترسناکه...

***
تمام امروز با فکر لیلی گذشت.تمام امروز.از صبح که بود تا حالا که رفته...

***
باهاشون نرفتم.گفتم خسته ام از اینهمه سفر.گفتم "نمی تونم" گفتم برای چند روز دیگه که مهمون میاد باید خونه رو مرتب کنم.و نگفتم که از رفتن به اون خونه که خودشون تو تهران اجاره کردن بیزارم و نمی خوام دوباره ببینمش.برا همینا طفلکیا رو تنها فرستادم ...والان می دونم چه قدر بودنم اونجا براشون خوب بود.شاید کمی مسخره بازی در می آوردم تا بخندیم .شایدم به بابا حرفای خوب در مورد اینکه خیلی خسته شده.....اینا همون نامادریا و ناهمراهیامه...

***
لِی لی از دانشگاه ناامید بود،از استادا و همکلاس هاش عصبانی بود،از زندگی خسته بود.....و اینا همه برا من شوک بودن...من مطمئن بودم که اون مث باباش قویه.مطمئن بودم که هیچی از من نداره .....وقتی برای نجمه نوشتم:
Kimia Gh, [۱۹.۰۷.۱۶ ۱۷:۱۵]
قاطی و دپرسم

Kimia Gh, [۱۹.۰۷.۱۶ ۱۷:۱۵]
دخترکم غمگینه.

Kimia Gh, [۱۹.۰۷.۱۶ ۱۷:۵۹]
شاید یکی دوهفته برم تهران پیشش

منتظر بودم بگه معلومه  بچه ی تو عاقبتش این میشه
اما نوشت:

نجمه, [۱۹.۰۷.۱۶ ۲۰:۴۷]
ای داد   چرا  نکنه عاشق شده!


***
دلم انزوا می خواد.حصار...تنهایی....خیلی زیاد...با اینهمه از غروب تا همین الانا رفته بودم خونه ی "ح".خوشبختانه همسرش نبود ..با بچه هاش تنها بود."می دونم" که منو دوست دارن.هم خودش.هم بچه هاش.

هیچ نظری موجود نیست: