۱۳۹۸ فروردین ۱۲, دوشنبه

مهلت


    به چند روز یا چند هفته ی دیگه فکر می کنم که همه ی این فکرا به نظرم احمقانه میاد یا فک میکنم چطور میشه بابک رو تو این سن تنها بذارم؟! هر چند که قوی باشه و باید صبر کنم که به یه جایی برسه که از رفتن من نترسه یا خوشحال بشه...یا فک میکنم اگه برم و میم بمیره و بچه ها تنها بشن چی و مث احمق ها به همین زندگی مسخره ی مسخره ی مسخره با آدمای منفور و خودم که از همه منفورترم ادامه میدم :


«به آدمایی که حیوونا رو دوس دارن حسودی می کنم.حتی اونایی که با حیوونا زندگی می کنن.نه فقط سگ و گربه های ملوس ،گاوا و گوسفندا یا حتی حیوونای باغ وحش...
بعد میگم اما من آدما رو دوست داشتم و زندگی با اونا رو انتخاب کردم و این با سرعت زیادی زمان رو بر می گردونه به عقب و یادم میاد که اشتباه کردم و اگه بهم فرصت داده میشد یه جور دیگه تصمیم میگرفتم.
آدما رو انتخاب نمیکردم.حیوونا رو هم...شایدم بعد که زندگی متناسبمو انتخاب می کردم راهشون میدادم.
من یه زمین میخریدم .یه مزرعه و توش با گیاه ها  زندگی می کردم.مث سیبیلو یا ماتیو...و با خاک ...و آدما رو با اسم کوچیکشون صدا نمی کردم.
اگه اینقدر عقب مونده نبودم....اگه داناتر بودم...
نه...می دونستم چی می خوام.همیشه می دونستم.همون وقتام می دونستم ولی فک می کردم نمیشه،نمیتونم...فک میکردم چون مهران از دست رفته پس دیگه فایده ای نداره...هیچ وقت باورم نمیشد میتونم کار کنم و پول دربیارم و باهاش زندگی کنم...بعد بی هیچ تصوری با کسی راه افتادم که آدما رو دوست داشت،قبل از حیوونا و گیاهها.انتخابش اونا بودن.عاشق دیدار  و خدمت و کمک به آدما...روابط و شهرسازی حتی.
                           ***
     همینجور نشستم به این قالی بافته شده ی داغون نگاه می کنم...افتضاحه...نه طرح خوبی ،نه بافت درستی..گره های شل و سفت...ناهماهنگ و نیمه تموم...هیچوقت تموم نمیشه...
 بغل دستیمو نگاه می کنم .یه قالی حسابی بافته و میگه هیچ وقت نمی تونستی مزرعه ای داشته باشی،تو حتی درستم تموم نمی کردی اگه من نبودم ...حتی اگه میتونستی حالا عزا گرفته بودی که چرا تشکیل خانواده ندادی و تنهایی، با صدای بلند می خنده ... مث وقتی که پریروز ظاهرا به توهم یا دروغ من می خندید...برای اینکه بگه چقدر مسخره اس...
راست میگه.مطمئنم که راست میگه.اندازه ی اعتماد من به خودم هم دقیقا همینقدره.
اما اگه همینقدر که اون و خودم میگم درب و داغونم -طبق نظر میم توهم هم دارم- باید برم.فک کنم اون میتونه، توان مدیریت همه چی رو به تنهایی داره.لابد بچه ها رو میفرسته خارج از ایران و خودشم برا سی سال آینده اش برنامه ریزی می کنه.
     به خودم چند وقت فرصت میدم و بعدش یه روز میرم .....مث امیر علی با این تفاوت که نه پول دارم و نه جسم پرقدرتی...اما سبک...»
                         




هیچ نظری موجود نیست: