۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

عاشورا

چند نفر برامون غذا آوردن اما خبری از حلیم نیست...
ایلامم خبری نیست مث اونوقتا....

یادمه که بارون میومد و سرد بود.کوچه ای که بین خونهء ما و ننه (عمونبی) بودرو سقف زده بودن.یه نیمکت برای نشستن و فرشی که روش پهن بودواون بالشای گنده برای تکیه دادن.اجاقای گلی درست کرده بودن به چه قشنگی(کوانِگ) و دو تا دیگ به چه بزرگی !ویه آتیش به چه زیبایی....چه بارونیم می بارید اون سال...مامان هنوز خونه بود...
همون وقتا بود که یه شب از یه خواب بد ترسناک پریده بودم و چه قدر گریه کرده بودم از ترس اون خواب...خواب از دست دادن بود....
 

هیچ نظری موجود نیست: