۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

...

این دفعه با این که خودم خیلی اذیت شدم اما عذاب وجدان نداشتم.شاید دفعات قبلم اگه اون فرصت می داد میتونستم با شرایط خوبی قضیه رو حل کنم.اما نداد.بخصوص دفعهءاول....شایدم اون وقتا حرف زدن بلد نبودم و با حرف زدن همه چی رو خرابترم میکردم،....
نمیدونم چرا ولی همیشه این آدما خوب بوده ان.هیچوقت نخواسته ان اذیت کنن یا بازی بدن(یه علت کوچیکش لابد اینه که منم هیچوقت هیچکسی رو بازی نداده ام) حتی اونایی که بدون هیچ حرفی قهر یکباره ام رو دیدن...
اما این بار آسوده ام.البته اولش کلی به خودم بدوبیراه گفتم که لابد یه جوری رفتار میکنم که....ولی اینطور نبود.هیچوقت هیچ نقابی نداشته ام...واصلا"تو هیچکدوم از این ماجراها یه نفرم بیخبر از شرایط من نبوده ...
حرف زدن تو این ماجراها سخته.اول سعی کردم با یه عالمه علامت و نشانه و...بگم که نمیتونیم....اما همیشه همه نشانه ها رو متوجه نمیشن.این شد که با هزار وسواس و دقت از اون گفتم و از آزاری که میبینه که نه حقشو دارم و نه تحملشو.
البته که منم قواعدی دارم و اونم اینکه کسی رو نرنجونم.مث کاری که قبلناکرده بودم.وسواس برای همین بود.برای اینکه وقتی هنوز شازده کوچولو و دختر پرتقالی رو "درست"نخونده بودم،نداشتن این قاعده باعث شد که "ر"همدانشکده ای اون سالها هنوز یه "بار سنگین"باشه.نه فقطم از این جهت که رنجوندمش.از این که عکس العمل خودم،خیلی بچگانه بود....

هیچ نظری موجود نیست: