۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

آخرین روز پاییز

صب زود بیدار بشی و کلی مرتب و شیک بشی برای کلاسِ جبرانی روز تعطیلِ دانشکده  که مبادا قیافهءصبح زودیت تو ذوق بزنه .بعد برسی سر کلاس ببینی آقای "ر" مودب و خوب سر جای تو اشتباهی نشسته .با دانشجوهاش با عذر خواهی بیرونش کنی و بعد تو بمونی و یه کلاس خالی.بعد شمارهء نمایندهءدانشجوا رو بگیری و یه صدای خواب آلود........خدا میدونه چطور گرفتمش به باد سرزنش ...و ول کردم اومدم خونه..
ینی گند زدن به صبح به این قشنگی....
بابا و نانا رفتن شهر بابا بی سبب ؛ینی واسه مجلس ختم فامیل دور سببی بابا.....من و آبان تنها شدیم تو خونه.خیلی سال گذشته از اون روزا که ما تنها میموندیم.خیلی...اونقدر که یادم بره....باهاش رفتم کلاس."و"؛دختر جوون ریزه پیزهءمودب مهربون وخوش زبون ،منشی آموزشگاه در رو برامون باز کرد.محاله همچین کسی رو بین مسلمونا پیدا کنی.دارم عاشق اخلاقش میشم.از در که میریم تو با لبخند میگه آخرین روز پاییزتون به خیر.چه حالی شدم از شنیدن حرفش.آخرین روز پاییز...انگار یه فرشتهءخوشبو صورتمو بوسیده باشه،یا یه گل با دستای خودش گذاشته باشه لای موهام....وقتی میرفتیمم:امشب شب خیلی خوبی داشته باشید...تو این مایه ها...ینی که یلدا.کلی ام احوالپرسی کرد از نانا...معنی اسمشو سرچ کردم:با یکدیگر دوستی داشتن...دوستی...کلاس موسیقی خوب بود.از بس آبان گفته بود یه زیر زمینه و یه اتاق بی پنجره و....یه کم ترسیده بودم....اما خوب بود..ظاهر استادش خیلی خوب بود.آبان نسبتا"راحت بود باهاش و این بازم خوب بود.ازش تشکر کردم برای اینکه به آبان انگیزه داده.....از وقتی دوباره شروع کرد تلاشش خیلی بیشتر شد...شایدم به استاده مربوط نبود اما من به حسابش گذاشتم....
برگشتن دلم قهوه خواسته بود.با معدهء خالی....رفتیم سوپر"م".قبلا"خیلی دوست داشتم راجع به این آقا بنویسم.یکی از دلخوشیای من تو این شهر آقای"میم"ه.باید در موردش بنویسم بعدنا...تنها کارتی که توش یه کمکی پول بود دادم تا یه نسکافه و یه شیر خشک بخرم.تاریخ کارت گذشته بود.اصن نمیدونستم کارتا تاریخ دارن.گفتم این کارته که تاریخ دار نبود.یه آقایی گفت همه شون تاریخ دارن.گفتم نمی دونستم."میم"با اصرار مجبورم کرد خریدمو ببرم.انصافا"چسبید.هنوزم پولشو نداده ام...
 فیلم مکس و مری رو گذاشتیم ...می دونستم گریه میکنم....قبلا"وقتی آبان دیده بود تیکه هاییشو دیده و«شنیده»بودم...آبان کلی بهم خندید.چون میگفت که وسطش خوابم میبرده و باز بیدار میشدم و یه کم گریه میکرده ام....راست میگفت...گفتم حالا ازش یه موضوع نساز واسه کلاس زبانتا...
یاد بدترین روزای زندگیم افتادم و نامه هایی که "سین"از زنجان برام می فرستاد.نمی دونم اون می دونه چقدر اون نامه هاش مهم بودن؟اون از زنجان و خانواده اش و مدرسه اش می نوشت ومن....نمیدونم از چی....  و یادم اومد که چند روز پیش آرزو کرده بودم برای کسی که خیلی دوره، که نمیشناسمش نامه بنویسم و نامه بگیرم.
دانشجوا هی مسیج میدن و زنگ میزنن و عذر خواهی میکنن....خجالت کشیدم واسه این وحشیگریی که درآوردم.مث آدمی بودم که تو خیابون تصادف کرده باشه بعد با اخم وچاقو از ماشینش پیاده بشه.....یه کلاس دیگه رو از دست دادیم...اونم آخر ترم و تو زمان بی زمانی...

هیچ نظری موجود نیست: