۱۳۹۲ تیر ۲۵, سه‌شنبه

آدم،خدا

1)همین دور و برا ،تو همین روزا،یه پسر بچه رو می دزدن؛"آدما"؛سه تا "آدم".یه بچهء آدم رو...همه لابد ماجرای تلخ و وحشتناکش رو شنیده ان.اون بچه و پدر و مادرش هی می گفتن که خدا بچهءما رو نجات داد....ونیروی انتظامی...اونا باید خیییییلی قوی باشن که بتونن این داستانو فراموش کنن...وقتی که من نمیتونم بدون گریه کردن حتی بهترین قسمتاشو تعریف کنم

2)امروز نانا رو که میبرم کلاس،خودم میرم دندون سازی.یکساعت معطلی و یک معاینهء سه دقیقه ای.حالا باید برم عکس بگیرم.باید چند تا چراغ قرمز سنگینو رد کنم؟به نانا میرسم؟...منتظر عکسا میشم.از لابلای کرکره های راه راه افقی،خیابونونگاه میکنم.ماشینایی که میان و میرن و آدمایی که رد میشن ...گریه می کنم وبا "خدا"دعوا می کنم.یک عالمه.برای اینکه تحمل اون صندلی نکبت دندون پزشکی رو ندارم.وتحمل اون "آدم"ا که الآن بنظرم بدترین آدمای معمولی دنیان.وبرای اینکه قوی نیستم.وبرای اینکه میدونم میتونستم یکی دیگه باشم...یه آدم قوی...دوباره بعد ازآوردن عکسا یکساعت با نانا تو اتاق انتظار نشستیم.آخر مجبور شدم ول کنم برم نانا رو که خسته شده بود ببرم خونه و برگردم مطب.

میگم:ینی دوباره منو می فرستید پیش یه دندون پزشک ؟میگه:دندونتونو باید رو کش کنم اما من این عصب کشی رو قبول ندارم.دوباره باید برید پیش یه متخصص ریشه...با گریه میگم آخه همه اش چند ماهه  این دندونو پر کرده ام...ماجرای اون پر کردن رو یادم میاد و ....میگم تازه با یه عالمه ماجرا...شایددلش سوخت که نگفت به من چه ارتباطی داره؟!خوب شد که نگفت...اون یه کم عجیب غریبه.یادمه چند سال پیشم چقدرنامه نوشت برام که خارج از نوبت و اورژانسی دندونم رو پر کنن اما همه شون گفتن وقت نداریم.مسکن بخورید خب!منشیا نامه رو به دکترنشونم نمی دادن...
میرم ..تو آسانسور گریه می کنم.تو خیابون گریه می گنم...میرسم به دفتر..آقای بابااون خانومها رو نگه داشته.گریه میره و لبخند جاشو می گیره.اونا شکستگی و خطوط منحنی نمی خوان.مستطیل می خوان و آفتاب...می گم حتما"اهل اینجا نیستین.اینجایی ها نور رو نمیفهمن.درست حدس زده ام...اما اونام اهمیت نماو حجم رو نمی فهمن.از دیدنم خوشحال میشن.خودشون اینو میگن.

خانوما که میرن ماجرای دندون پزشکی رو برای آقای بابا تعریف میکنم.میگه منو می بره پیش دندون پزشک خودش.صدای خانوم سین به آقای بابا میگه گوشی تلفنو جواب بده...میرم تو تراس .گرما و رطوبت بیرون هجوم میاره...پشت ساختمون دفتر یه مسیر سبز با یه رودخونه ...قبلنا صدای آب می اومد،اما حالا اون پایین سرو صدای ماشینا میاد.دارن ساختمون میسازن.باز گریه میکنم...دلم برای آقای بابا میسوزه .واسه همین باید قبل تلفنش تمومش کنم...با بینی و چشای قرمز میرم تو اتاق خانم سین.چقدر آرومه!خانم سین دانشجو قدیمی من و آقای بابا بوده.یکی از بهترین ها.بی اندازه محجوب و با ادب...برای تمام هدیه هایی که فرستاده و تشکر نکرده ام ازش خجالت می کشم.اون نمی دونه...

به مامان نمیگم رفتم دندون پزشکی.نباید بفهمه.تو خواب و بیداریم صداش میاد که دعوام می کنه که چرا رفته ام دفتر که اینهمه خسته بشم.سرم و چشمم درد میکنن. نمیدونم مال اینهمه گریه اس که گیر کرده ان تو سرم؟؟؟

امروز وسط اینهمه ،یاد شب تولد آبان افتادم...حالا هم اینو می خوام:اطمینان....همون اطمینان رو.

هیچ نظری موجود نیست: