۱۳۹۲ شهریور ۱۸, دوشنبه

193

-با "میم"(مامانِ همکلاسی زبان نانا)رفتیم بیرون...اول پارک لادن،بعد زمینای کشاورزی و دامداری باباش وبعد شام بیرون.با بچه ها...بابا و داداش هاش،مث خودش خوب بودن...از اون خیلی خوبا...یه گوساله دیدیم که صبح دنیا اومده بود..."میم"به شوخی نقل قول کرد از کسی که تنها وقتی که از تولد دخترا خوشحال میشیم ،وقت تولد یه گوساله(یا حیوون)ی ماده است.داداشش گفت که از نه تا گوساله که تازگی به دنیا اومده ان حتی یکی ماده نبوده...
     یه عالمه حیوون دیدیم:مرغ و خروسای جور واجور،اردک و بوقلمون ،سگ و گاو،طاووس ومارمولک...نانا از همه میترسید...
    اونجا پر بود از بوی حیوون.انقدر نفسم رو نگه می داشتم که سرم سنگین شد.و راستش اینه که درب و داغون بود...ینی تروتمیز نبود .حتی روستایی و زیبا هم نبود...اما عالی بود... منظره هایی که دیده میشدن، عالی بودن......وبرخوردشون با ماعالی بود...حسی که به آدم میدادن،فروتنی،تواضع و مهربونی واقعی بود...بخشنده هم بودن...وما همراهِ همهء پرهای طاووسشون ویه ظرف شیر خوشبو خداحافظی کردیم...
ارتباط "میم"و دخترکوچولوی باهوشش با خانواده اش ،عاشقانه بود...
یه چیزایی هست که آرزو می کنم و هرگز عملی نمیشن ،چرا؟چون آدم بی اراده ای هستم.چون اعتماد به نفس ندارم...یا شاید دیگه حال دیوونگی برام نذاشته روزگار...."دوست داشتم" شمارهء آقای مدیر گروه رو میگرفتم و میگفتم:شما واسه من آخر درس گذاشتید ولی من نمیام...خودتون ضرر میکنید...بعد به داداش و بابای "میم" میگفتم باید بذارن بیام تو این مجموعه شون کار کنم...ونانا رو هم با خودم می بردم تا حسابی هوا و آفتاب بخوره...اگه اینو به آقای بابا میگفتم،حتما"میگفت دووم نمیآری...وراست میگفت لابد...اما حتی اگه یکهفته هم بود،می خواستمش...
*****
-اینجا رنگ نیمرو شده تو یه ماهیتابه تفلون...از اون تخم مرغ خوبا...
****
دلم واسهء همهء زن ها میسوزه...زن ها تو کشورایی مث خودمون....یا مثلا"تو زامبیا
اینو تو وبلاگ هفت شهر عشق خوندم:
آرزو دارم مردان ايراني ازخودپرستي دست بکشند وبه زنها اجازه دهند که استعداد وذوق خودشان راظاهر سازند.
    به اميد آنروز،فروغ فرخزاد- اهواز

هیچ نظری موجود نیست: