۱۳۹۲ آبان ۷, سه‌شنبه

230

بهترین بهانهءممکن به دستم افتاده بود...براش زحمتم کشیده بودم.تو یه روز بارونی،صب زود بیدار شدن و زیر بارون رفتن به سمت کلاسی که می دونی خالیه و غرغر کردن سر کارمندای از همه جا بیخبر(طبق معمول)....همه چی خیلی خوب پیش رفت و "بهانه" ،جور شد...
        امروز،آقای مدیر گروه با زیرکی و هوش همیشگیش،با یه تلفن ناقابل و یک عذرخواهی بلند بالا،چنان همهءکاسه کوزهءمنو ریخت به هم که بیا و تماشا کن......
        کاری کرد که امروز خودمم به خودم بگم:خجالت آوره!...واسه خاطر پول می خوای  ول کنی؟!
        (اگه به خصوص آبان بفهمه که همین یه خط آخر رو نوشته ام پوست از سرم می کنه..ترم بعد قرار شده بود دیگه نمونم...به این آسونی خر میشم من....)

هیچ نظری موجود نیست: