۱۳۹۲ آذر ۲۳, شنبه

249

نه اینکه نتونستم...چون دیدم می تونم و تونستم دوباره نوشتم:
صبای شنبه مال خودمن.غیر از رسوندن آبان به مدرسه ،خرید و پختن غذا و آوردن نانا از مدرسه و بردنش یه جایی تا خودم برم دانشکده...
واسه همین با خیال راحت یه شیر قهوه تو یه لیوان بزرگ درس میکنم که بشینم یه کم خط بکشم...صبه...نباید اینطوری باشه ولی هست.یه لرزش توی انگشتام .توی مچ دستم،توی بازوم...همه جا...بیرون نیست...داخل استخونامه...مث اینکه یک شب تا صب بیدار مونده باشم.شایدم بی تکیه گاه خط میکشیدم.شایدم جایی که دیشب واسه نشستن پشت اون میز کوچولوه درست کرده بودم ،خوب نبوده....یا بخاطر ویروس آنفولانزاس که از دیروز محلش نمیذارم...یا تقصیرجاستیناس که باوجود صدای لطیفش اونهمه کلمه رو ردیف میکنه و با یه لهجهء لَق هی از اول میخونه ودوباره  ...
اگه یه روز نتونم خط بکشم چی؟
چند روز پیش یه دختر مهاجرو تو تلویزیون دیدم که یه وقتی قهرمان ژیمناستیک بود وبه خاطر یه صدمه به گردنش،حالا رو صندلی چرخدار بود(تازه شانس آورده بود تو ایران نمونده بود).یاد اونروزا افتادم که دویدن تو خونه و کوچه وخیابون و مدرسه و سالن ورزشا برام لذت پرواز رو داشت...یه روز "زن عمو خوبه ازم پرسید:تو بلدی راه بری؟..همون روزا فکر میکردم اگه یه وقت نتونم بدوم،...
دلم میخواس رویا و دختراشو می دیدم.

هیچ نظری موجود نیست: