۱۳۹۲ دی ۲۰, جمعه

266

زیاد غرغرو شدم.هنوز چیزی درست نشده اما امروز غر نمی زنم:
ظهر جمعه...آفتابی(روی دیوار روبرویی دیده میشه)...برای نانا ماهی سیاه کوچولو می خونم در حالیکه که بازی میکنه (تبلت)و با تعجب متوجه می شم که مشتاقانه گوش میده و با دقت تصویرا رو نگاه می کنه(البته این کتاب چاپ هفتاد و هفته وتصاویرش کار خانم ویدا لشکریه...اینم خوبه) نانا حموم رفته و بوی صابون می ده.صورتشم چه خوش رنگ شده...هیچی مث کتاب خوندن واسه یه بچه لذتبخش نیست...
بعدش آبان می آد که بهش پیانو درس بده...کلاس بیرونو کنسل کردم چون گرون بود(زیاد از این عرضه ها ندارم ولی یه کم از دست بی انصافیشون لجم گرفت) و چون آبان به یه تجربه تو این زمینه نیاز داشت.نگاه آبان به این قضیه مثل یک مسئولیت،خیلی جالبه...شکل یه معلمم هست.یه معلم عینکی و جوان و جذاب...نه...هیچوقت از این نظرا احساس مالکیت ندارم...اونا مال خودشونن...زیبایی و زشتیاشون...موفقیت ها و شکستهاشون...و حتی نمی گم "چه خوب!" و نمی پرسم "چرا؟"...فقط تماشا می کنم...می دونم اینو دوست ندارن ولی اینم یکی از شکستهاشونه شاید...
***
یه داستانکیو که قبلا"شنیده بودم،تازگیا، تو یه فیلم مزخرفی یه جور جالبتر دیگه ای شنیدم که یادم باشه بعدنا همین جا بنویسمش

هیچ نظری موجود نیست: