۱۳۹۲ دی ۲۹, یکشنبه

دیروزهای ما

لابد چون ساده مینویسه...لابد چون اندازه ی سواد من مینویسه...شایدم چون داستانهاش ماجرای از دست دادنه...واینو عین زندگی می گه...زندگی که مث آب خوردن در یک زمان کوچیک نابود میکنه .اونم همینجور بی شاخ و برگ از یه لحظه می گه که تو از دست می دی...یه دوست رو ...یه فرزندو...یه خونه رو...یه سعادتو...بدون هیچ رمز و رازی...بدون کنایه و استعاره...اینا خوبیش نیستن لابد،که پررمز و راز نیستن و قرار نیست چیزی کشف بشه تو نوشته هاش.
وقتی می خونمش انگار دارم خاطراتمو می خونم...انگار زندگی خودمو مرور میکنم،در حالیکه هیچکدوم از جاهایی که اون ازشون نوشته رو حتی به خوابم ندیدم،اسمها و مکانها و زمان ها هم،همه ناآشنا:
***

            "....وقتی چنزورنا به بستر باز می آمد آنا هفت پادشاه را هم به خواب دیده بود،ولی چنزورنا بلد نبود بی سر و صدا به بستر برود و آنقدر در کمدها را باز و بسته می کرد و کفش و لباسهایش را به اطراف می انداخت که آنا از خواب می پرید.پیژامایش را می پوشید و در حالیکه فنرهای تختخواب زیر تنش به صدا در می آمد به بستر می آمد.می گفت دوستی عزیزتر از چوزپهءبرزگر در زندگی نمی شناسد.البته پدر آنا هم از دوستان بسیار عزیزش بود ولی سر کتاب خاطرات با هم دعوایشان شده بود.پدر کتاب را برای مطالعه و نظرخواهی به او داده بود واو که نمی توانست به بهترین دوستش دروغ بگوید کتاب را مهمل خوانده بود.به خاطر همین موضوع با هم شاخ به شاخ شده وحرفهایی به هم نسبت داده بودند که دیگر نتوانسته بودند از خاطر ببرندو به ایپولیتو نیز حرفهایی گفته بود که دیگر نمی توانست پس بگیرد،نمی دانست به او چه گفته است ولی می دانست که او را عمدا"رنجانده است.هنوز ایپولیتو را زیر آلاچیق «باغ آلبالو»میبیند که دارد با گوش های سگ ور می رود،چنزورنا خیلی او را تحقیر کرده بود،ولی پس از مرگ او دیگر هرگز نمی تواند آنچه را به او گفته است پس بگیرد،برای همین دیگر نمی خواهد کسی را تحقیر کند ویا برنجاند...."

            "....تصمیم داشت بزودی روزنامه را رها کند و برای همیشه به شهر خودشان بازگردد،زیرا او نمی تواند روزنامه ی رسمی منتشر کند.انتشار روزنامه ی مخفی آسان است ولی او از پس انتشار روزنامهءعلنی برنمیآید.انتشار روزنامهءمخفی چقدر آسان ودرعین حال دلپذیر است،اما از پس روزنامه های علنی که باید هر روز سر ساعت معینی ،بدون ترس ودلهره منتشر شوند بر نمی آید.........اما ترس و دلهره به طور حیرت آوری،عوض واژه های مبتذل،کلمات حقیقی را از عمق وجود انسان بیرون می کشد...."

         ".....چنزورنا برای سرباز آلمانی تعریف کرد که چندی قبل چیزی نمانده بود بر اثر بیماری حصبه بمیرد.ولی آنقدر به بیماری فکر کرده بود تا خودش خوب شده بود.او وقتی میخواهد از شر چیزی خلاص شود،خیلی به آن چیز می اندیشد.بارها به سرش زده بود تا با زنان مختلف ازدواج کندوخیلی به آنها اندیشیده بود ولی سرانجام درست با کسی ازدواج کرده بود که هرگز فکرش را نمی کرد..."
***

مکالمه ای توی داستان اون شکلی که تو رمانهای دیگه هست ،وجود نداره...وهر مکالمه ای که شروع میشه به سرعت تبدیل میشه به قسمتی از داستان...اون خودش هیچ نظری نمیده...فقط تو همون مکالماتی که جور خاصی داستان رو میسازن،نظر شخصیتهاش رو میگه...
خیلی داستانهاشو دوست دارم...بی اندازه...و کاش یه عالمه کتاب دیگه ازش داشتم که بخونم و کاش اونوقتا تو دانشگاه -که میشد -واحد زبان ایتالیایی رو می گرفتم...شاید میتونستم کتابهاشو به زبون اصلیش بخونم...آقای بابا می گفت که ایتالیایی خیلی ساده بوده...

هیچ نظری موجود نیست: