۱۳۹۲ بهمن ۲۳, چهارشنبه

بیست ویکمه.آبان منو میبره انقلاب...میبره به نوجوونی،به کودکی...به خیابون کتاب و لوازم التحریر...وجیبمو خالی می کنه
***
بیست و دومه.خواهر زاده منو میبره به بزرگراه همت.اما پل و پیاده روها تنهان و خبری از مرد قدم زدن ها و زیر انداز فسفریش نیست.اگه خواهر زاده نبود خیلی میموندم تا شاید  بیاد یا انقدر نگاه می کردم تا همه جا رو حفظ شم.اما من نگرانشم وبرمی گردیم.حالا من جای قدم زدنهاشو دیده ام..پل عابر پیاده رو دیده ام...چهره ی خشن مردهای جلوی درب رو دیده ام(که انگار تعلیم بیرحمی دیده ان)....

    میترسیدم که نرم و همیشه خودمو سرزنش کنم
    شب تو راه خونهء دایی...اما حالا دیدم که وبلاگشو به روز کرده

هیچ نظری موجود نیست: