۱۳۹۳ مرداد ۲۰, دوشنبه

340

مامان "غ"از اون سر دنیا برگشته بود.برای یه مدت کوتاه.صداش پای تلفن خییلی خوشحالم کرد.خیلی.خیلی. قرار بود بیاد اینجا.پیش من. چند سال بود که منتظر بودم بیاد.سالها قبل بهم وعده داده بود که میاد.مامانِ "غ"،یه زن ویژه اس.یه زن جذاب با یه صدای بم فوق العاده...صداقت عجیب و غریبی توی صداشه.وقتی اسمی ،کلمه ای،... با صدای اون گفته میشه،اعتبارش بالا می ره.یکبار چیزایی گفت راجع به اینکه اون سالهای پایان دبیرستان برای رادیو انتخاب شده ولی خانواده اش قبول نکردن که بره...یک عالمه افسوس خوردم.صداییه که کمتر بگوش خورده...
        بارها مهمون خونه اش بودم.بارها مهمون دست پختش بوده ام.بارها مهمون تعریفایی که ازم کرده بوده ام. بارها مهمون مهربونیش بوده ام...
       شرایط من خوب نبود.با آقای بابام درگیر بودم.... ودرضمن می خواستم برای مامان "غ" سنگ تموم بذارم و می ترسیدم تو این شرایط نشه.
      اما با این وجود زنگ زدم که بیاد.گفتم شایدم یه کم باهاش درد دل کردم.گفتم شاید ازش خواستم باهام حرف بزنه.نصیحتم کنه.تشویقم کنه.همچین آدمیه بنظرم.که نمی گه نمی دونم والله .چی بگم...نشد.گفت که حتما" باید اتاق براش تو هتل رزرو کنم.گفت که نمی تونه به هواپیماهای ایران اعتماد کنه.گفت که کار داره و باید بهشون برسه...
    اما تا تونستم به حرف پیش کشیدم.برای شنیدن صدایی که تا یه مدت دیگه دوباره می ره به اون سر دنیا ...حرف از  جنگل و بی رحمی مردم نسبت بهشون واتفاقی که بین من و همسایه مون افتاده بود ...و اون از ساحل بابلسر.از کار و بچه ها و اون از پدر "غ" و اتفاقات بد و گرفتاریا...کاش،کاش،کاش دوباره ببینمش....

هیچ نظری موجود نیست: