۱۳۹۳ مرداد ۱۸, شنبه

339

      انقدر که کتابها و فیلم ها رو بی تمرکز می خونم  و می بینم ،ازشون یه چیز دیگه دستگیرم میشه کاملا" مقابل اونچه تو سر خالقشون گذشته .می خوام بگم ...هیچی بابا ولش کن.
     کتاب "من او رادوست داشتم" تو همون وضع بی تمرکزی  تموم شد. یه کتاب ویژه بود.حال خوبی که کتاب های دیگه می ده رو نمی داد.شاید چون به قول مترجمش* :...و از همان شبی که آن را می خوانیم دل مان می شکند چرا که با دلخوری در می یابیم گاوالدا دربارهء خود ما حرف می زند؛درباره ی ناکامی های ما،دروغ های ما،بزدلی ها و تسلیم شدن های ما.
      و این که اون چیزایی رو که از نظر ما بزرگی محسوب میشه رو زیر سوال می بره.مث اینکه دروغ بگیم تا دلها نشکنن. این که فداکاری کنیم در حق کسی که دلمون براش می سوزه نه اینکه دوستش داریم.این که وقت بگذرونیم با کسی که دوستش نداریم-بی لبخند ، بی عشق ،بی نشاط- مبادا اون بفهمه ...این که فداکاری افتضاحه اگه ما رو غمگین کنه.
      خوب که راجع بهش فکر کردم دیدم خیلی ام ویژه بود.
والآن دارم فکر می کنم یه درس بزرگی ام به من داد،اینکه فداکاری اینجور که تو زندگیای ما مطرحه واقعنم یه فضیلت نیست.حتی شاید برعکسش باشه.
*مترجم:الهام دارچینیان

هیچ نظری موجود نیست: