۱۳۹۳ مهر ۶, یکشنبه

352

مامان و آبان رفتن...با یه اتوبوس لعنتی...مامان هواپیما دوست نداره...شاید اگه آبان نمی گفت نرو...تو هم با ما بیا...و دستمو نمیگرفت و نمیبوسید و چشماش اشکی نمیشد، اینطوری نمیشد...شاید می موندم تا وقتی راه بیفتن و بعدشم می رفتم سر اولین کلاسم تو سال تحصیلی 93-94 وبا بچه هایی که از این سر اون سر مملکت اومده ان خوش و بش می کردم...و بعد می اومدم خونه که آماده بشم برای مهمونی امشب...شاید که فقط با دیدن تختش میگفتم :باریکلا!چه مرتب شده بچه ام!  یا میگفتم آخه مامان خانم!نمیشد یه چایی حاضر آماده رو بخوری؟ یا !....(نه. برای رفتن مامان گریه ناگزیر بود)
       کاش کاش کاش می تونستم بگم اینهمه اشک ،فقط برای دلتنگی بود...برای مامان که داره می ره اون دورا...یا برای آبان که دلش نمی خواد بره به جاهایی که خونه ی خودمون نیست...اما فقط اینا نبودن و نیست...بعد از چهل سال از خودم بدم اومده...من هیچوقت  هیچ جور"خوب" نبوده ام و به هیچ دردی نخورده ام و از اون بدتر،بدهم بوده ام.تقریبا" به همهء کسانی که میشناسم یه جور بدی کرده ام وبه ندرت خوبی...تحت شرایط خاصی اینو نمیگم...بارها و بارها و بارها اثبات کرده ام به خودم...از قلب خودمم که خبر دارم...

         کلاس تموم شد وباز با گریه های پشت عینک  برگشتم به خونه.پیش جای خالی مامان و لیلی.
   ***
        می دونم اینو به هر کی که بگم شروع می کنه به سرزنشم و اینکه اینطوری نیست و اینا.همین خودم الآن می تونم یه سخنرانی دو ساعته بکنم که همه فک کنن عجب خوبِ مهربونی هستم...دروغم نگم...اما اینکه ماگاهی اشتباها" تاثیرای خوب "هم" داشتیم دلیل نمیشه...از همه ی اینا بدتر اینه که با بقیه جوری رفتار کنی که انگار همون خوبه ای.طلبکار،مدعی...

***
 چه قدر می خواستم حداقل اون برنامه هایی که دوست داشتی واست ضبط کنم:گوگوش انگشتر هزار نگین...نشد...تا فلش رو می گذاشتم رواین کامپیوتر لعنتی همه اش رو پاک میکرد...دنیا اینطوریه: بدجنس. بدتر از من...یه عالمه سخنرانم داره که هی دارن ازش دفاع می کنن...بدتر از من...
***
       یه دختر وبلاگ نویسی بود که حالا رفت.هم وبلاگ خوبشو تعطیل کرد هم خودش از این مملکت رفت.می گفت که اهل ناله و شکایت نیست.همزمان با شکستن پای من، پاش شکسته بود...اون سر دنیا؛سوئد...وقتی تو وبلاگش نوشت 45 روز و بیشترپاش تو گچ بوده ،یکی از دوستانش با تعجب پرسیده بود 45 روز طاقت آوردید و از دردتون به ما هیچ نگفتید و...خلاصه قشنگتر از این جوری که من نوشته ام...اونم همون جوابو داده بود که اول نوشتم.همونطور مختصرمن همون وقت ،دقت کردم دیدم تو اون مدت دونه دونه ِ اشکامو شمرده بودم و آمارشو داده بودم به ملت :) ...آه و ناله که بماند...(یادم اومد "یغما" هم یه چیز جالبی تو این موردا نوشته بود...بعدنا،هم اون رو هم دخترک سوئدی رو مینویسم.)
      این صفحه هم شد عین اون وقتا که پام شکست ... 

۱ نظر:

مژگان گفت...

دقت کردم دیدم تو اون مدت دونه دونه ِ اشکامو شمرده بودم و آمارشو داده بودم به ملت :) ...آه و ناله که بماند...
چه قدر قشنگ....